🔹 حکایت نقل شده از آیت الله 🔹 یک حکایت از مرحوم آیت الله العظمی آقای بهجت برای شما بگویم. از ایشان نقل کرده‌‌اند که مرحوم آیت الله العظمی آقای بهجت در جوانی پیش استادی درس می‌خواندند. حالا اسم آن استاد را هم تردید دارم که نام او چه بوده است؟ از مجتهدین نجف بوده است. این استاد شاگردانی داشت، از جمله آیت الله العظمی آقای بهجت از شاگردان ایشان بود. این حکایت از آقای بهجت است. این‌طور از ایشان نقل شده است که فرمودند: در بین این شاگردان یک طلبه‌ی جوانی، حالا اسم ایشان را هم شاید نگفتند که چه بود. یک مریضی پیش آمد، یک علّتی پیش آمد این طلبه فوت شد و از دنیا رفت، یعنی هم شاگردی آقای بهجت از دنیا رفت. استاد خیلی ناراحت شد و خلاصه در نجف اشرف این رسم‌ها بود که سقّاها آب شیرین می‌آوردند. چون می‌گویند که آب چاه نجف تلخ و شور بوده است. این‌طور می‌گویند که آب شیرین از فرات، از دور می‌آوردند و می‌فروختند. بعضی‌ها هم همین آب تلخ و شور را می‌خوردند. خلاصه یک سقّایی آمد، این‌ها می‌آمدند و می‌گفتند: آقا یک چیزی به ما بدهید، بانی شوید این آب تقسیم شود و خورده شود. آقای بهجت فرموده بودند: این استاد که شاگرد او جوان مرگ شده بود، دل او سوخته بود، یک پولی به احسان این شاگرد تازه گذشته‌ی خود درآورد و گفت: آقا این پول را بگیرید و آب بدهید مردم بخورند. هوای گرم، آب شیرین! خلاصه مردم گرفتند و خوردند. بعد از مدّتی این استاد شاگرد را درخواب دید؛ -البتّه این‌ها قطره‌ای از دریا است، این‌ها چیزی نیست، امّا چون منبع آن معتبر است، خواستم برای شما بگویم- این شاگرد را خواب دید. دید این شاگرد یک شهری دارد، قصرها سر به فلک کشیده است، در یکی از این قصرها هم خود او نشسته است. می‌رود سلام و علیک می‌کند، آقا جان احوال شما چطور است؟ این اوضاع چیست؟ تو طلبه‌ی بی‌چیز! این قصرها چیست؟ می‌گوید: آقا این شهر است. می‌گوید: از کجا آوردید؟ گفت: شما برای من خریدید. چه زمانی؟ گفت: همان مشک آبی را که بانی شدید این شهر را به من دادند. 📌آیت الله 👁کانال انس با 🆔 @sahife2