#داستان_دنباله_دار
⚫️
#داستان_رسول_ترک 1
ماجرای
#توبه_رسول_ترک ( قسمت 4 )
🔴مسئول هیئت در شب گذشته در عالم خواب دیده بود در شبی تاریک در صحرای کربلا قرار دارد. او در خواب دیده بود که خیمه ها و یاران و اصحاب امام حسین علیه السلام در یک طرف می باشند و یاران و خیمه های لشکریان یزید (لعنه اللَّه علیهم اجمعین) در سویی دیگر. مسئول هیئت تصمیم می گیرد برای مشاهده اوضاع و احوال خیمه های امام حسین علیه السلام به سوی خیمه های آن حضرت حرکت کند. هنوز بیشتر از چند قدم بر نداشته بود که ناگاه متوجه می شود سگی در حال پاسبانی و نگهبانی از خیمه های امام حسین علیه السلام است. آن سگ با پارس ها و حمله های جسورانه اش به هیچ غریبه ای اجازه نمی داد به خیمه های امام حسین علیه السلام نزدیک شود.
مسئول هیئت قدم برمی دارد و با احتیاط به سوی خیمه های سیدالشهداء حرکت می کند ولی آن سگ به سوی او نیز حمله ور می شود و با سماجت مانع از نزدیک شدن وی به خیمه های حسینی می گردد. مسئول هیئت در آن تاریکی و ظلمت شب با آن سگ درگیر می شود و می خواهد خودش را به خیمه ها برساند. او به سختی و با کوشش و تلاش زیادی در حال رها شدن از آن سگ بوده است که ناگهان با نگاه به سر و کلّه آن سگ متوجه یک منظره بسیار عجیب و غریبی می گردد. مسئول هیئت با گریه و اشک به رسولِ ترک می گوید:
«... رسول! من در حالی که با آن سگ رو در رو شده بودم یک دفعه متوجه مسئله عجیبی شدم، من ناگهان متوجه شدم که سر و صورتِ آن سگ، سر و صورت توست، این سر و کلّه تو بود که بر روی هیکل و بدن آن سگ قرار داشت؛ رسول! در واقع این تو بودی که در حال پاسداری از خیمه های امام حسین علیه السلام بودی ...»
عجب صبح زیباوعجب لحظه نابی بود، عجب شب قدری بود . . . هر چند زمانی که رسول ترک را از هیئت بیرون می کردند و او در مقابل آن جور و جفا فقط صبر پیشه کرد شب بود، هرچند که مسئول هیئت خوابش را در شب و شاید هم در وقت سحر مشاهده کرده بود و هر چند که مسئول هیئت در خوابش دیده بود که در ظلمت شب به سوی خیمه های امام حسین علیه السلام می رود و در ظلمت شب سر و کلّه رسول را بر روی پیکر سگِ نگهبان خیمه ها دیده بود، اما زمانی که مسئول هیئت این خواب را در جلوی خانه رسول تعریف می کرد ماه رمضان نبود بلکه ماه محرم بود؛ شب نبود و یکی از روزهای دهه اول محرم بود. اما در حقیقت از زاویه نگاه عارفان و سالکان، آن روز صبح، شب قدری برای رسول ترک بود. در آن صبح زیبا و در آن
شب قدر، همه مقدّرات رسول به یک باره زیر و رو شد و انقلابی شگفت و باور نکردنی در رسول به جوشش آمد و یک شیدایی و سوختگی ای به جانِ رسول ترک افتاد. او به یک باره اسیر سرِ زلف امام حسین علیه السلام شد و دیگر هر چه بر زبان می آورد شهد و شکری سوزان بود.
دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند
و اندر آن ظلمت شب آب حیاتم دادند
چه مبارک سحری بود و چه فرخنده شبی
آن شب قدر که این تازه براتم دادند
ادامه دارد ...
🙏لطفا با ما خواننده ی این سلسله نوشته ها باشید
🖋کانال انس با صحیفه سجادیه
🆔
@sahife2