حضرت آیت الله سید حسن شالی (ره) در قطار در راه کربلا بودیم ، خانم سر برهنه ای هم در قطار نشسته بود .قطارهای آنجا کوپه دار نبود ، اتاق های خیلی بزرگ و مستطیل داشت ، یک جا قطار ایستاد و یک عده جوانهای غریب بیابانی سوار شدند ، وقتی چشمشان به آن خانم افتاد دیگر دنبال صندلی نگشتند و همانجا روبروی آن خانم نشستند و بنا کردند به خواندن انت الورد (توگلی) که اشعاری عاشقانه است ، یک آشیخی هم نزدیک آنها نشسته بود ، به او اشاره کردم که آنها را نهی از منکر کند ، او دستی به عمامه اش کشیدیعنی همین که به عمامه ی من کاری ندارند برایم کفایت می کند ، اشاره کردم که با هم به وعظ بپردازیم ، فهماند که سنگین باشم و سرجایم بشینم ، خواهش کردم که راضی شد جایش را به من بدهد لذا سر جایش نشستم ، در کنار آنها شروع کردم به خواندن آنها انت الورد ( تو گلی ) می خواندند من هم شروع کردم به خواندن خلاصه با صدای بلند بر آوازشان غلبه کردم ، همگی ساکت و آرام شدند و به یکدیگر اشاره کردند گوش کنید ببینید این سید چه میخواندکم کم مشخص شد منقلب شده اند عشق دیگری بر سرشان آمده بود حتی اشک از دیدگانشان جاری شد و به زبان آمدندگفتند این کلمات از کیست ؟ گفتم سیدالساجدین علیه السلام به هم گفتند خاک برسر ما در بیابان تشنه لب می گردیم و آب همراه است گفتند این صحیفه را به ما بده شما می توانید چنین کتابی را بدست بیاورید ولی ما نمی توانیم ، ابتدا گفتم نه چون میخواستم ببینم چقدر شیفته کتاب شده اند دیدم نه خیلی علاقمند به کلمات شده اند خلاصه آنقدر اصرار کردند که صحیفه را به آنها هدیه کردم @sahife_zendegi