🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗خریدار عشق💗
قسمت62
بابا : بهارم ،یه دونه ی بابا، سجاد به خاطر تو رفته ،به خاطر ناموس کشورش رفته ،اگه نمیرفت،اون بیشرفا هم چند وقت دیگه به ایران حمله میکردن ،
تازه ،یه ناموس دیگه ای هم در خطر بود ،توی شام همه اهانت کردن به خانم حضرت زینب ،سجاد رفت تا دیگه هیچ شامی نگاه چپ به حضرت زینب نکنه
با حرفهای بابا کمی آروم شدم
سرمو روی پاهاش گذاشتمو خوابیدم
با صدای زهرا بیدار شدم
زهرا : بهار جان - جانم
زهرا: پاشو وقت سحره - چشم الان میام
بلند شدمو رفتم پایین
اصلا اشتهای غذا خوردن نداشتم ولی میدونستم مامان باز نگرانم میشه
مشغول غذا خوردن بودم که جواد پرسید : بهار دانشگاه میری ؟ - نه
مریم : چرا...
- صبر میکنم سجاد بیاد با هم دوباره ادامه میدیم باشنیدن این حرف کسی چیزی نگفت
و همه مشغول غذا خوردن شدیم
بعد از خوردن غذا وضو گرفتم رفتم سمت اتاقم
سجاده مو پهن کردمو شروع کردم به خوندن نماز شب
از وقتی که سجاد رفته بود ،عادت کرده بودم به خوندن نماز شب ،سجادم عاشق نماز شب بود
بعد از خوندن نماز صبح ،خوابم برد
با صدای اذان گوشیم بیدار شدم - واااییی چقدر خوابیدم من
بعد از خوندن نماز ظهر و عصر لباسمو پوشیدم چادرمو سرم کردم، کیفمو برداشتم رفتم پایین
مامان با دیدن من جا خورد
مامان: میخوای بری بهار؟
- اره مامان جان
مامان: چرا میخوای بری ،تا موقعی که سجاد سوریه اس باش - نمیتونم مامان جان، خونه سجاد ، اتاق سجاد ،حالمو کمی بهتر میکنه ،اینجا بمونم دیونه میشم
مامان: باشه عزیزم ، مواظب خودت باش، زود زود بیا اینجا ،بابات خیلی غصه نخوره - چشم
مامان و بوسیدمو از خونه زدم بیرون
نزدیک ساعت ۲ونیم بود که رسیدم جمکران
تا غروب جمکران بودمو حرکت کردم سمت خونه سجاد
زنگ در و زدم
فاطمه درو باز کرد
فاطمه: سلام خوبی؟
- سلام
وارد خونه شدیم مادر جون تو آشپز خونه بود رفتم باهاش احوالپرسی کردم رفتم تو اتاقم
با باز کردن در اتاق نفسم تازه شد ،
لباسامو عوض کردم و رفتم تو پذیرایی...