˒‌ سـٰاجدھ‌ ִֶָ 🇵🇸 ˓
💞﷽💞 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #بهار_هامون #قسمت_ششم صدای مرد مسن و مهربون خیلی برام آشنا بود اما... مرد: احمدم
💞﷽💞 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ناخودآگاه مثل بقیه ی مردها لباس مشکیمو درآوردم و شالی که احمد آقا بهم هدیه داده بودانداختم روی سرم... سینه میزدم و در کمال تعجب... اشک میریختم...!!!! توی اون شوری که راه افتاده بود احساس خفگی میکردم، سرم مثل چند روز گذشته درد گرفته بود و حس میکردم نمیتونم روی پام بایستم، برای عوض شدن حالم لباسمو پوشیدم و رفتم بیرون... عرقی که روی پیشونیم نشسته بود و پاک کردم، با صدای احمد آقا به خودم اومدم احمدآقا: هامون جان پسرم، بیا بابا این قیمه ها رو ظرف کن اگه بیکاری... آستینامو تا زدم و گفتم: من: فکر نمیکنم بلد باشم....!!!! خندید و گفت: احمدآقا: بلدی نمیخواد که، یه مالقه قیمه بریز روی برنجا... همینطور هاج و واج به دیگ قیمه نگاه کردم... چه کارایی احمد آقا میخواست ازم...!!! احمدآقا که انگار فهمیده بود من آدم این کار نیستم گفت: احمدآقا: بیا، بیا تو چای بریز من خودم اونا رو ظرف میکنم... خندیدمو گفتم: من: آها حالا بهتر شد... کتری بزرگ طلایی رنگی که منو یاد چای ذغالی های بیرون شهرهای دورهمی مینداخت برداشتم و شروع کردم به پر کردن لیوان های یبار مصرف کاغذی...!!! سینی اولو ریختم و رفتم سراغ سینی دوم... کم کم صدای احمد آقا که داشت در مورد محرم و مراسم حرف میزد، نامفهوم شد... تمام بدنم عرق کرد و چشمام سیاهی رفت... دیگه هیچی نفهمیدم... چشم باز کردم... احساس میکردم بدنم داره میسوزه... و سرم به شدت درد میکنه... به سرمی که قطره قطره انرژی به رگ هام تزریق میکرد خیره شدم... چرا اینجا بودم...؟؟؟ با دیدن احمد آقا کم کم یادم اومد... احمد آقا کنارم اومد و گفت احمد: خوبی بابا؟؟؟ چقدر راضی و خوشحال بودم از اینکه یکی بهم میگفت بابا... وجای پدر نداشتمو پر میکرد... لبخندی زدم و گفتم: من: خوبم، ولی بدنم میسوزه، سرم درد میکنه... احمد آقا نشست روی صندلی کنار تختم و گفت: احمد آقا: به خیر گذشت پسرم، اون همه چای جوش ریخت روی تنت، به حرمت مجلس امام حسین بود که سوختگیت سطحیه وگرنه الان باید تمام بدنت پانسمان میشد... دکتر گفت یه پماد بزنی درست میشه شدتش خیلی کم بوده... من: خیلی میسوزه خییلی... سر تکون داد و گفت: احمد آقا: به خاطر ارباب بدنت سوخت، انشاءالله خودش شفاعتتو میکنه آتیش جهنم بهت حروم بشه، این سوختگی در برابر جهنم هیچه بابا.... ای داد بی داد که اگه آقا به دادمون نرسه جامون تهه جهنمه با این همه گناه... خیره شدم به اشک چشمش و به فکر فرو رفتم... پیر غلام حسین میگه گناه کارم و گریه میکنه... اونوقت من دیگه چی باید بگم...!!! پوزخندی زدم و توی دلم گفتم: اصلا مگه جهنمی هست؟؟!!! نمیدونستم...!!! در اتاق باز شد و یه زن سفید پوش آشنا اومد توی اتاق... یه دکتر که... اون زمان فقط دانشجو بود...!!! یه همکلاسی، یه همکلاسی که فکر می کرد من عاشقشم با اینکه میدید هر روز با یه نفر میگردم...!!! خیره شدم بهش و اون فقط با یه پوزخند مسخره نگاهم میکرد... همینطور خیره به من گفت: شبنم: پدر جان ایشون مرخصن، برید برای کارهای ترخیص... احمد آقا بلند شد، باشه ای گفت و رفت... سری تکون دادم و گفتم: من: پس بألخره دکتر شدی... با لحن مسخره ای گفت:شبنم: من همونی شدم که خواستم و توام همون عوضی هستی که بودی... من: آره، تو فکر کن عوضی، اما عوضی کسیه که به راحتی تن به دوستی با پسر میده... شبنم: عوضی کسیه که یه دخترو با کاراش گول میزنه... من: عوضی کسیه که با اینکه میدونه یه پسر یه فقط برای حال خودت دختر رو میخواد ولی بازم دوست میشه باهاش ... خودت خوب میدونی که با یه نفر هم به زور نبودم و همه میدونن عمرشون یه باره...!!! شبنم با همون پوزخند گفت: شبنم: باشه، از ما که گذشت، از دیگران هم میگذره... آه و نفرین مردم پشتته که آخراته بدبخت... ابروهامو توی هم گره کردم و گفتم: من: یعنی چی که آخرامه؟؟؟؟ عکسی که توی دستش بود و به سمتم گرفت و گفت شبنم: خوشبختانه یه توده توی سرته و به زودی از پا دردت میاره... امیدوارم خیلی زود بری به درک....!!!! این حرفو با غیض گفت و رفت... و من موندم و فکر توده ای که توی سرمه...!!! * * * همیشه آدم قوی و با اراده ای بودم.... ولی حالا هر کار میکردم که با این بیماری مقابله کنم و محکم رو به روش بایستم، نمیشد که نمیشد... انقدر حالم بد بود که هیچی آرومم نمیکرد... حتی جرأت اینکه پیش یه متخصص برم و عکس سرمو نشون بدمو هم نداشتم... آخه ناسلامتی خودم متخصص بودم واز پزشکی سر در میاوردم، درسته تخصص من در زمینه ی مغر نبود اما یه پزشک عمومی هم میتونست با دیدن عکس سر من بفهمه که دیگه روزای آخر عمرمو میگذرونم.....