#پارت_هشتم
مهدی:نه زهرا اون نیست الان به ۱۱۰ خبر میدم
محمد: نمیتواد بیا بریم جلسه بعدش ماهم میریم
مهدی:باشه بریم
_از پله های راهرو رفتم بالا و به اتق جلسه رسیدیم همه بچه های دانشگاه اونجا بودن بعصی هاشون با پدرشون بعصی هاشون با همسر هاشون خیلی حس خوبی داشتم که با مهدی میخواییم بریم مسافرت
مهدی: زری کجایی بیا بشین
_باشه ،نشستیم روی صندلی یه آقایی در مورد سفر حرف زد چه شرایطی داشت کجا میریم و... تقریبا نزدیک ۲ ساعت اونجا بودیم که ساعت ۴ تموم شد و به راه افتادیم بریم خونه
نرگس:محمد پس فردا میریم درسته؟
محمد:بله پس فردا میریم
_بعد از نیم ساعت من و نرگس پیاده شدیم و رفتیم اون رفت خونشون و منم رفتم خونه
نرگس: بیا بریم خونه ما هیچ کس نیست
_دستت درد نکنه نرگس خستم برم یکم استراحت کنم تو بیا بریم خونه ما
نرگس: نه مرسی گلم اگه حوصله ات سر رف بیا خونمون دیگه نزدیک هم هستیم
_ باشه توهم بیا حالا من باتو کار دارم
_نرگس:باشه فعلا
_فعلا، وارو حیاطمون شدم و رفتم داخل راهرو مامان خونه نبود به نظرم رفته بود خونه مامان جون اینا از پله ها رفتم اتاقم و لباس هام رو عوض کردن و دراز کشیدم روی تختم و خوابیدم و چند ساعت بود خوابیده بودم که در اتاقم به صدا در اومد
مهدی: خوابیدی فکر کردم داری وسایل هاتو جمع میکنی
_اره خسته بودم میخواستم یکم استراحت کنم، به مامان گفتی ؟
مهدی:بله عزیزم گفتم قبول کرد
_باشه مس منم پاشم یه جیز بخورم برم چمدان رو در بیارم بعد
مهدی:باش من رفتم کاری داشتی بگو
_باش ممنون ، داشتم وسایل هامو برمیداشتم که نرگس زد و با گریه حرف میزد که کلی نگران شدم
ادامه دارد و......
نویسنده:آیسان بانو
کپی:با ذکر نویسنده حلاله