🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان تواب💗 هادی شروع به اذان گفتن کرد و (من می شنیدم که که از گوشه کنار مسجد همه دارن میگند)به به چه صدای داره و از این جور تعریفها بعد نیم نگاهی به من میکردند. منم خجالت زده سرم رو پایین انداختم. دلم میخواست زمین وا بشه من برم توش... بعد از نماز هادی اومد کنارم با صدای بلندی گفت: _محمد اگه میخوای بخواهی اذان گفتن رو بهت یاد میدم؟ همین جمله باعث شد یقه اش رو بگیرم وعصبی داد بزنم _من بلد بودم(خودم بلدبودم) تو باعث شدی هم چی یادم بره! پدر هادی اومد جلو (ما رو از هم جدا کردو)گفت: _واقعا که محمد چرا اینجوری میکنی؟ جواب محبت داری با بدی میدی؟ پسرم میخاد بهت اذان رو یاد بده چرا اینجور میکنی؟ ( دستمو از) یقه هادی ول میکنم کشیدمو در حالی که آثار خشم روی صورتم بود بدون هیچ حرفی به سمت در مسجد میرم. باز هم کسانی تو مسجد بودن مرا منو به خاطر رفتار بدم سرزنش و هادی رو به خاطر کارش موردتعریف قرار دادن. صدای بابامو میشنیدم که داره از بابای هادی به خاطر رفتار بد من معذرت خواهی میکنه. چقدر از این آدم ها مثل هادی و پدرش بدم میاد،بخصوص از مردمی که فقط میخوان با حرف از کسی تعریف و تمجید کنند یا تخریب... این مردم با حرفاشون یکی مثل هادی رو بالا میبرن و یکی مثل من رو زمین می زنن... ( سرمو بلند کردم با بغض نگاهی به گنبد طلایی انداختم ) وارد حرم امام رضا(ع) شدم میشم... این اولین سفری بود که مسافر مشهد بودم. نه برای زیارت برای کشتن یه نفر! البته دیگه اعتقادی ندارم... اما نمیدونم چرا از بودن در اینجا آرامش داشتم. سال ها پیش پدرمو تو حادثهء رانندگی از دست دادم،اون زمان من 8سالم بود... آرزوی یه زیارت امام رضا به دلش موند بود. همش میگن باید بطلبه! کدوم طلبیدن؟؟! لابد من رو هم برای کشتن اون مرد طلبیده؟