🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗تواب💗
#پارت۱۷
از اینکه مجبور بودم به خواست هاشون تن بدم ناراحت و عصبی بودم ولی چاره ای نداشتم .
سلامتی دختر عموم از همه چی برام مهم تره بود.
او مثل خواهرمه
مثل خودم زندگی سختی داشته.
از پدر که شانس نداشت اینقدر مواد کشید تا مرد!
بیچاره زن عمو این چند سال با ترشی درست کردن و تمیز کردن خونه مردم زندگی شو میچرخوند!
با خراب شدن حال آیه زن عمو شکسته ترهم شد.
بیشتر کار میکرد شاید بتونه خرج عملش رو جور کنه.
اما چه فایده؟
اگه تمام عمرش کار میکرد نمیتونست خرج عمل آیه رو جور کنه.
من نمیتونستم هم دردهای دختر عموم رو با چشم ببینم هم شکسته تر شدن زن عموم که مثل مادر بود.
تو این چند سال چیزی برام کم نگذاشته بود.
مجبور شدم از اونا پول بخوام.
تازه بعد از پیوند یکم زندگیش به حالت عادی برگشته.
نمیخوام این عوضی ها اذیتشون کنند.
ولی با این وجدانم چی کار کنم؟
با این کار زندگی یه نفر دیگر رو بهم میزنم !
وارد اتاق شدم رو صندلی نشستم.
نازنین راست میگفت:
من جرأت کشتن اون پیرمرد رو ندارم.
شاید چون این کاره نیستم!