🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗تواب💗 راهی بازار شدیم... به بازار رضا رسیدیم و هردو شروع کردن به خرید کردن. بعد از کلی خرید که بیشترشون هم برای نازنین بود گوشه ای نشسته بودیم تا از خستگیمون کم کنیم. سرگرم گوشیم بودم که صدای نازنین امد _داداش پاشو همراه سوجان برید اون مغازه تا خرید تموم بشه من خیلی خسته ام همین جا میشینم. نگاهم به سمتی رفت که نازنین اشاره می کرد "حجاب سرا" مغازه ای بود که می خواستند برن. صدای آرومش سخت به گوشم رسید که می گفت: _نازنین جان نیاز نیست بعد میخرم. ولی من سریع گوشی رو خاموش کردم و گذاشتم جیبم ؛ ایستادم و گفتم: _چشم در خدمتم ؛ بریم در رو نگه داشتم اول دختر حاجی رفت داخل بعد خودم. نگاهی به مغازه انداختم دلیل نیومدن نازنین رو فهمیدم تمام مغازه پر بود از روسری ها بلند و رنگی ؛انواع چادرها ؛گیره ها و سنجاق های قشنگی که خانم ها برای روسری هاشون استفاده می کردند پس هیچ کدوم برای نازنین جالب نبود چون هیچ وقت کاری به این موارد نداشت والان هم فقط برای کارش چادر رو روی سرش انداخته بود. من عقب تر ایستاده بودم و دختر حاجی مشغول دیدن و انتخاب شد. زیر نظر داشتم تمام کارهاش رو تفاوت و ملایمت در رفتارش به چشم می امد جوری متین و با وقار رفتار می کرد آدم بی اختیار بهش احترام می گذاشت.