🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗تواب💗
#پارت۴۰
قسمت خروجی حرم منتظر خانم ها ایستاده بودیم که چشمم به روحانی آشنایی افتاد.
نیاز نبود زیاد فکر کنم.
سریع یادم اومد این آشنا همون هادی پسر همسایمون هست.
هیچ وقت نمیتونستم از محله ی قدیمیمون دل بکنم اونجا رو خیلی دوست داشتم گاهی وقتا برای زنده شدن خاطراتی که با پدرم داشتم به اون محله و مسجد سر میزدم البته نه برای نماز فقط برای زنده نگه داشتن خاطراتم.
همون جا بود هادی رو با لباس روحانی دیدم و متوجه شدم که روحانیه مسجد شده.
خوب یادم هست یه بارکه به مسجد رفته بودم از مسجد دزدی شد.
چون من با افراد خلافکار رفت اومد داشتم و اون شب تو اون محله بودم
همین هادی و چند نفر دیگه دزدی رو گردن من انداختند.
همون موقع از روحانی و که چنین شخصیت کینه ای داره متفر شدم.
سرم رو پایین انداختم تا چشم تو چشم این آدم نشم.
باخودم زمزمه وار گفتم:
_پس کجا موندن
از دور نازنین و دختر حاجی رو دیدم به طرفشون رفتیم تا باهم راهی شویم به نازنین که نگاه کردم حس کردم حالش خوب نیست کم حرف و بی صدا شده بود.
( نازنین از سر کمبود محبت به این وضع افتاده بود اگر پدر او دست محبت روی سر دخترش کشیده بود آینده دخترش جور دیگه رقم میخورد ولی افسوس همین خود خواهی برخی والدین باعث تباهی زندگی فرزندشون میشه و هیچ راه جبرانی باقی نمی مونه...)