🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗تواب💗 به نزدیک ترین غذاخوری رسیدیم . برای اولین بار بود که سمت میزهای خانواده گی رفتیم اونم با اشاره ی حاجی ‌! بعد از سفارش غذا آروم بی صدا نشسته بودیم سرم رو پایین انداخته بودم و خودم رو با گوشیم سرگرم کرده بودم که صدای حاجی اومد: - خب؛ آقا محمد شغل شریف شما چیه؟ باسوال ناگهانی حاجی خشکم زد سرم رو اروم بالا اوردم و تو چشمای منتظرش نگاه کردم ؛ در دلم گفتم : _آخه این چه سوالی بود؟ چی بگم الان ؟ بگم چی کارم ؟؟ بگم قرار به زودی قاتل بشم ؟؟ نازنین که متوجه شد من جوابی ندارم سریع با اوه و ناله شروع کرد : _حاج آقا داداش من یه مردِ ؛ یه مرد که برای خانوادش همه کاری می کنه هر سختی رو تحمل می کنه . داداش محمدم از وقتی که مشکلات منو زندگی روسرش آوار شده تا الان هر کاری کرده خلاصه نگذاشته محتاج کسی باشیم. دست حاجی که روی شونه ام خورد به خودم اومدم؛ حاجی یک نگاه گرم بهم کردو گفت: _خداخیرت بده پسرم همین که خواهرت این همه از پشتیبانی و کمکت راضی هست یعنی راه درست و رفتی احسنت... تو دلم خودم به حرف حاجی خندیم کدوم راه درست!!