🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 تواب💗 امروز روزآخر این سفره و ما هنوز کاری نکردیم مشخص نیست آخر این داستان چی میشه من واقعا باید این کار رو بکنم یا نکنم؟ وگرنه سر زن عمو ودختر عموم چی پیش میاد؟ کلافه و سردرگم تو همین فکر ها بودم که در اتاق به صدا در آمد _بله؟ _داداش جون آماده نشدی ؟ صدای نازنین بود مگه ما قرار بود بریم جایی؟ پاشدم در رو باز کردم و نازنین رو با کمی فاصله جلوی در کناره دختر حاجی دیدم _داداش‌!! چرا هنوز آماده نیستی بعد میگن خانم ها دیر حاضر میشن زود باش الان حاجی هم میاد!!! وقتی دید از هیچی خبر ندارم رو کرد به دختر حاجی و گفت: _سوجان من با اجازه یه کمکی به داداش بکنم تا زودتر بشه بریم _باشه عزیزم من منتظرم نازنین از کنارم رد شد با اتاق و آروم گفت: مگه اون گوشیتو چک نکردی؟؟؟ _نه _ای بابا محمد اصلا حواست نیستا برا چی ما اینجاییم‌!! _خب حالا مگه چی شده؟ _زود بپوش برای آخرین بار با حاجی و دخترش بریم حرم تا من جا پای این دوستی رو خوب محکم کنم. درضمن یه پیراهن یشمی داشتی اونو بپوش یکم تو چشم باشی ! این رو گفت و رفت بیرون منم به ناچار سریع همون پیراهن یشمی رو پوشیدمو واسه رفتن آماده شدم... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗تواب💗 با حاجی و دخترش راهی حرم شدیم. نمی دونم چرا این داییشون هیچ وقت باهاشون نیست. به ورودی حرم که رسیدیم حاجی گفت :بهتره بریم زیر زمین تا درقسمت خانواده گی باشیم و راحت بتونیم دعا وداع رو بخونیم. _عالیه حاج آقا خدا خیرتون بده نازنین بود که سریع جواب داد منم که فقط نظارگر بودم. دور از جمعیتو در خلوت ترین قسمت نشستیم و حاجی کتاب رو باز کرد و شروع کرد به دعا خوندن دخترش و نازنین هم کتاب به دست نزدیکش نشستند و منم به ناچار کنار حاجی نشستم. داشت کم کم حوصله ام سر میرفت که وسط های اون کلمه های عربی که میگفت: شروع به مناجات کرد یه مناجاتی که عجیب به دلم نشست (خدایا ټومنو خوب می‌شناسی، من همان طفل بازیگوشم،هر جا که بروم، هر دسته‌گلی که به آب دهم، آخر سر، پناهم تویی خدای من) یعنی واقعا؟؟؟ این دسته گلهایی که من به آب دادم خدا می بخشه؟ یعنی هنوز هم میشه برگشت؟ حاجی چی میگه؟؟؟؟ میگه لذت بخش ترین لحظه ؛ لحظه ی توبه هست!!! باید بگه سخت ترین کار دنیا!!! نمی دونم چرا دوست دارم واسه یه توبه ی جانانه دست به کار بشم ولی ته دلم قرص نیست که بخششی هم در کار باشه!! این همون ناامیدیه که حاجی میگه مؤمن نباید داشته باشه و واسش ممنوعه.