🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗به وقت دلدادگی💗 قسمت 16 خواب آلود و تلو تلو خوران از رختخواب پایین آمد در را باز کرد تا به دستشویی برود فاخته را در حال کفش پوشیدن دید.زیاد از لباسهای تنش خوشش نیامد -کجا نگاهش را به قیافه درهم و برهم نیما داد. -سلام -کجا سر تو انداختی پایین داری میری -خونه مادرجان حرصش در آمد که اصلا محلی به وجود او نداده بود -می میری یه خبر بدی ایستاد و فقط نگاهش کرد.کاش چیزی می گفت تا دل فاخته باز هم روشن شود اما بدون حرفی پشتش را کرد و به سمت دستشویی رفت.چشمش به میز صبحانه ای افتاد که برایش چیده .شاید هم چشمانش ضعیف بود که ندید.چه خیال خامی داشت که آرزو کرد امروز از او بخواهد تا با هم صبحانه بخورند.در دلش گفت"بیخیال بابا،لیاقت نداره"او هم در خانه را بست و رفت * همینکه وارد حیاط بزرگ خانه شد نازنین را دید که از پله ها حاضر و اماده به سمتش می آید -سلام بدو بریم که دیر شد فاخته متعجب از عجله او در حالیکه دستش را می کشید پرسید -کجا می خوایم بریم نازنین خانوم خنده با نمکی کرد -می خوایم بریم سر و صفا بدیم قیافه هامونو فاخته باز هم همانطور متعجب نگاهش کرد و حرص نازنین در آمد.چادرش را مرتب کرد -ای بابا .شب کلی مهمون هست برای اولین بار می خوان بیان ببیننت.بهشون گفتیم مراسم عروسی بعد عیده ولی کلی تعریفت رو کردیم دستش را کشید و دنبال خود برد. سوار ماشین شدند که راننده اش آشنا بود.همان فردی که شب آخر دنبال فاخته آمد و او از مادرش جدا شد.بیشتر مسیر در سکوت گذشت تا اینکه نازنین کلافه از این همه بی حرفی بالاخره قفل سکوت را شکست -فاخته....چیزه. ..یه چیزی می خوام بهت بگم فاخته با لبخند پذیرا شد -حتما بفرمایین کمی من و من کرد -میدونم با نیما روز ای خوبی نمی گدرونی....نیما پسر بدی نیست ولی خب خودتو جای اون بزار،تو هم حق داری ولی خب .... میدونی تو روز عقد کنون خیلی دلم می خواست بیام پیشت .یا حتی اون چند روزیکه قبل عقد خونمون بودی.ولی ترجیح دادم فعلا هیچی نگم، ترجیح دادم طرف هیچ کس نباشم.اما الان دیگه فرق می کنه...به هر دری هم بزنین و انکار کنین شما دوتا قانونا و شرعا و هر چی اسم شه زن و شوهرین .یه کم به زندگی علاقه نشونه بده....هر چقدرم نیما اخم و تخم کنه نقش تو مهمتره.نیما از زنای بی زبون که هر چی می گی می گن چشم خیلی بدش می یاد.از دست و پا چلفتی بودن....تحصیلات براش مهمه.....خیلی به من فشار اورد تا جواب رد بدم.منم هفده سالم بود عروسی کردم.اون همون موقع ها هم از زود ازدواج کردن دخترا بدش می یومد یه کم از مخالفتشم واسه همینه. ولی خب دختر قشنگی مثل تو خب باید دل شوهر شم به دست بیاره ...می فهمی چی می گم آه کشید.تمام اینها را می دانست اما در برابر سردی نیما دست و دلش به هیچ کار نمی رفت. -من....من نازنین خانوم ..نمی تونم.....نیما هیچ جو ره حاضر نیست منو بپذیره. ... برای دلگرمی دستش را روی دست فاخته گذاشت -کم کم درست میشه.....اونم کم کم شرایط رو می پذیره .....به هر حال قبول می کنه تو زن شی به دلخوشی نازنین لبخند زد اما خودش خیلی هم خوش بین نبود.در دل خدا کندی گفت و بقیه راه را سکوت کرد. * بارها و بارها خودش را در آینه نگاه کرد.پلک نمی زد.هیچوقت فکر نمی کرد ابروهای پیوسته اش وقتی برداشته شوند اینقدر خوش حالت باشند.لباسی که مادر جان برایش خریده بود خیلی قشنگ بود.هیجان داشتن چند دست لباس نو با قیافه ای جدید حسابی در چهره اش نمایان بود ناخودآگاه لبخند میزد و با نازنین از هر دری حرف میزد.در میان حرفهای نازنین فهمیده بود نیما با شوهر نازنین زیاد خوب نیست چون اجازه تحصیل به نازنین نداد.اجازه گرفتن گواهینامه و خیلی چیزهای دیگر که حق طبیعی نازنین بود.قرار بود مهمانهای خانوم زودتر از مردها برسند تا چند ساعت خانوم ها راحت بدون حجاب گرفتن کنار هم بنشینند.اولین زنگ که زده شد دلشوره اش بیشتر شد.همه آمده بودند تا عروس حاج پورداوودی معروف را ببینند.یک نفس عمیق کشید تا اعتماد به نفسش برگردد.سعی کرده بود آنروز خیلی خوب خودش را نشان دهد.نازنین در میان حرفهایش گفته بود که این مهمانی خیلی مهم است چون کلی فضول می آیند تا ببینند پدر برای پسر چه کرده است.