🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان وقت دلدادگی💗
قسمت 26
با عجله از تخت پایین آمد.نفهمید دررا چطور باز کرد که محکم به انگشت پایش خورد و دادش هوا رفت.پای دیگرش را روی انگشت دردناکش گذاشت و کمی فشار داد.کمی بعد راه افتاد و مستقیم به سمت هال رفت اما هنوز دو قدم بر نداشته بود که سرش محکم به دیوار خورد و دوباره آهش در آمد.یادش نبود انگار مابین و هال و اتاق دیواری هست.همینطور مستقیم به سمتش رفته بود.صدای اه و ناله ای هم از هال می آمد.همانطور که سرش را ماساژ می داد در تاریکی آهسته به سمت هال رفت.سرش را مالید
-فاخته
صدای ناله او هم در آمد
-آخ ...بله
دستش را روی دیوار کشید و کلید برق را پیدا و روشن کرد.برق آمده بود. فاخته را دید روی زمین نشسته و کمرش را می مالد.موهایش دورش ریخته بود و صورتش دیده نمی شد
-چیه سر و صدا راه انداختی چهار صبح
در حالیکه کمرش را می مالید به نیما نگاه کرد
-خواب بودم .. از رو مبل افتادم پایین
دستش را به کمرش زد
-خب رو زمین می خوابیدی وقتی نمیتونی رو مبل بخوابی .. اه ....خواب خوشم و پروندی
فاخته از اینکه حتی نپرسید طوریش شده یا نه و داشت دوباره نق می زد با اخم و تخم بلند شد.بالش و پتو را زیر بغلش زد و نگاه دلخورش را به سمت نیما داد
-ببخشید خواب حضرت عالی پرید .. .
همینکه اولین قدمش به دومی رسید پتو زیر پایش گیر کرد و با زانو زمین خورد.نیما پخی زیر خنده زد و نگاهش کرد
-ببخشید پتو چشم نداشت
همانجا که نشسته بود شاکی نگاهش کرد
-حالا مثلا خیلی خنده داره.....خودتم الان یه صدایی اومد....خودتو زدی یه جایی،فکر نکن نفهمیدم
در حالیکه می خندید به سمت آشپزخانه راه افتاد
-منکه دست و پا چلفتی نیستم . ..حواسم به جلو هست
-آخ....
دستانش را روی دهانش گذاشت و شروع کرد خندیدن.تا او باشد فاخته را مسخره نکند. نیما یادش رفته بود که سطح آشپزخانه کمی بالاتر از هال است.پایش به لبه آشپزخانه گیر کرد و انگشتش ضرب دید.نشست لبه آشپزخانه و پایش را مالید .از نخودی خندیدن فاخته حرصش در آمده بود
-هر هر....چی شد مگه .. پاشو برو بگیر بخواب ببینم بچه
از خنده ایستاد.پتو و بالشش را برداشت و به سمت اتاق خودش رفت و در را بست.نیما در حالیکه انگشت پایش را میمالید زیر لب غر زد
-بچه پررو....به روی دختر جماعت می خندی همینه دیگه....یابو برش می داره
او هم دیگر بی خیال آب خوردن شد و لنگ لنگان به اتاق خودش رفت
****
برای چندمین بار به صدای زنگ گوشی کمی لای چشمانش را باز کرده بود ولی اینقدر خوابش می آمد اصلا حوصله جواب دادن نداشت مبادا خواب از چشمانش بپرد.گوشی قطع و دوباره زنگ خورد.کلافه بدون اینکه سرش را از روی بالش بردارد با چشمان بسته دستش را برای برداشتن گوشی از روی پاتختی دراز کرد.گوشی را برداشت و روی گوشش گذاشت
-بنال
صدای داد فرهود از آنطرف خط شنیده شد
-خاک عالم تو اون سرت، خوابیدی.. . خیر سرت قرار بود قیمت قطعات رو نهایی کنی
در عالم خواب و بیداری جواب داد
-خودت سر و ته شو هم بیار
داد فرهود دوباره بلند شد
-زر نزن بابا.... پاشو خودت بیا.. مثل اون دفعه من قیمت می دم غرشو به جون من میزنی
سرش را خاراند
-لیست قیمت رو بردار بیار خونه
-چی کار کنم
عجب گیر نافهمی افتاده بود
-بابا چرا هر چی دور و بر منه خنگه .. . ..میگم پاشو با لیست قیمت تشریف بیار خونه ببینم چه گِلی باید به سرم بگیرم...اَه
تلفن را قطع کرد و دوباره خوابید.دو ساعت حسابی خواب بود و حالا یک دوش آب گرم حسابی حالش را جا آورده بود.مخصوصا که آنروز تصمیم داشت بعد از حمام از آن میز رنگین صبحانه نگذرد و دلی از غذا در بیاورد.هر چند نزدیکای ظهر بود. با غذایی که دیشب خورده بود تصمیمش عوض شده بود.فاخته هم از صبح داشت جاروبرقی می کشید.فقط یک سلام با هم حرف زده بودند.همینکه از در حمام بیرون آمد زنگ آیفون به صدا در آمد.فاخته خواست جواب دهد اما نیما جلوتر به آیفون رسید و در را زد.رو به فاخته کرد
-برو روسریتو سر کن ..
دوستم داره می یاد بالا....