✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞 قسمت سید ایوب پذیرایی میکرد.. خانم ها.. گرم حرف زدن بودند.. از عروسی عاطفه.. از مریضی ساراخانم.. و دانشگاه فاطمه.. مردها هم طبق معمول.. یا از مغازه.. و وضع اقتصادی.. و یا زورخانه و برنامه هایش.. زهراخانم رو ب فاطمه گفت _خب فاطمه جان چه خبر از درس و دانشگاه😊 فاطمه با حجب و حیا گفت _انتخاب واحد کردیم.. تقریبا یه ده روز دیگه.. میریم سرکلاس😊☺️ ساراخانم_ درهفته فقط سه روز کلاس میره حسین اقا_ عه چرا؟ سید_ ترم اخر هست درس هاش زیاد نیست الحمدلله😊 زهراخانم باز رو به فاطمه گفت _الهییی.! حالا چجوری میری.. این همه راه!.. اتوبوس که نداره این مسیر..! 😊 _با تاکسی میرم☺️ عباس که تا حالا ساکت بود.. و سر به زیر.. گوش میداد.. درگوش سید.. به نجوا گفت _اگه اجازه بدید.. من برسونمشون.. سید جوابی نداد.. ولی لبخندی.. گوشه لبش نشست.. که از نگاه حسین اقا.. دور نماند.. میان کلام خانمها.. رو به فاطمه گفت _فاطمه جان بابا.. برای رفت و آمدت.. با عباس برو.. مسیر دانشگاهت خوب نیست.. با تاکسی.. نمیشه بری..😊 فاطمه و عباس.. نیم نگاهی به هم انداختند.. فاطمه سریع نگاهش را رام کرد..✋و عباس چشمش را فاطمه _نه بابا.. من خودم میرم.. بهشون زحمت نمیدم.. حسین اقا_ زحمت چیه دخترم.. تو هم مثل عاطفه میمونی برام.. فرقی نداره😊 عباس سکوت کرده بود.. فاطمه معذب.. دوست نداشت با عباس برود.. عاطفه دست فاطمه را گرفت.. و آرام نجواگونه گفت _حالا چند روز برو.. بعد یه بهونه بیار.. بگو نمیام.. عاطفه و فاطمه آرام خندیدند..😆😁 با خنده فاطمه.. سید دستی روی پای عباس زد.. عباس یکه خورد.. ترسیده نگاهی ب اطرافش انداخت..😥🤦‍♂ سید_ چایی ت سرد شد دلاور😁😊 عباس لبخندی محجوبی زد😅☺️ ادامه دارد... 🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار