🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨
#تمامِمن
پارت²³:
پلاستیکهای خرید را گوشه اتاق گذاشتم. محمد به نشانه خستگی دستش را کشید و خمیازه را روانه کرد داخل خانه؛ شروع شد! یک خمیازه من میکشیدم ۵ دقیقه بعد محمد خمیازه میکشید. تا جای ادامه یافت که هر دویمان از خنده پهن شده بودیم کف پذیرایی کوچکی که حتی یک فرش ۱۲ متری هم برایش بزرگ بود که شاید ۵_۶ مترش را میز و مبلها به تصرف درآورده بودند و فضای کمی برای ما باقی مانده بود. آشپزخانه هم ۶ متری بود با یک اتاق ۱۲ متری و یک اتاق ۶ متری؛ خانه بزرگی نبود اما همین که کنار هم بودیم و بیشتر لحظاتمان با خنده و شادی میگذشت، خدا را شکر میکردیم.
اواخر بهار بود و هوا حسابی گرم شده بود. کمتر باران میبارید؛ مجبور نبودیم اکثر اوقات چتر به دست بیرون برویم. اوایل تیر عروسی برگزار میشد و چیز زیادی باقی نمانده بود. بعد از عروسی هم که قرار بود برویم مشهد و از آن طرف هم یک سری به گیلان بزنیم و برویم لب دریاو توی جنگلها آتش روشن کنیم. سرسبزی درختان برایمان تازگی نداشت چون از بچگی در همان فضا بزرگ شده بودیم؛ فقط محمد بود که اگر به جای سرسبزی میرسیدیم، سریع موبایلش را در میآورد و شروع میکرد به چیلیک چیلیک عکس گرفتن. در همان لحظه هم برای عزیز میفرستاد. محمد اصالتاً اصفهانی بود و از بچگی هم اصفهان بزرگ شده بود. یک کلاس مخصوص تولید محتوا و عکاسی در رشت برگزار شده بود که هم من شرکت کردم هم محمد انجا اولین جایی بود که چشمان درشت و کشیدهاش به چشمانم افتاد. نزدیک به یک ماه بعد با عزیز آمد خواستگاری و اینطور شد که یک سال بعدش با هم در بین الحرمین قدم میزدیم...
ادامه دارد...