🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨
#تمامِمن
پارت²⁶:
بعد از اینکه فهمیدم چرا محمد جواب تلفنش را نمیداده و در کل غیبش زده بوده به قدری حرص خوردم که تا دو روز کامل با او حرف نمیزدم و اگر هم چیز واجبی بود مثل خریدها به چیز دیگری اشاره میکردم. مثلاً تلفنم را برمیداشتم و روی گوشم میگذاشتم میگفتم:« آره خیارامونم تموم شده» محمد خودش میفهمید باید چه کار کند. آن روز که من هم دوستانش را نگران کرده بود رفته بود برای کارهای سوریه اش اقدام کند. یکی از دوستانش که یک دور سوریه رفته بود و برگشته بود میگفت:« نباید دیر بجنبی وگرنه نمیبرن» و محمد از آن موقع هول و ولا در دلش راه داده بود که نکند جور نشود. حالا که من راضی شده بودم هر وقت هم دوستانش میگفتند احتمال داردکنسل شود؛ در چهره غم و ناراحتی نشان میدادم ولی در دلم سور به پا بود. همانطور که قبلاً هم گفتم دوری محمد برایم چیزی غیر قابل باور و بسیار سخت بود. به هر حال فکر اینکه وقتی بیدار میشوم صبحانم را تنها بخورم و شب آب هویج مهمانم نکند، سخت بود. اصلاً صبح با چه امیدی برای چه کسی صبحانه آماده بکنم؟ با کمال بیتفاوتی به اینها قبول کرده بودم تا محمد و جواد باهم عازم سوریه شوند.
|چند ساعت بعد|
امروز روز عروسی بود. با عجله با اقوامی که در خانه مامانینا دور هم جمع شده بودیم خداحافظی کردم و با چند نفر دیگر رفتیم آرایشگاه دنبال عروس؛ نفهمیدم چقدر طول کشید که رسیدیم به دم در آرایشگاه؛ ذوق و شوقم را نمیتوانستم پنهان کنم. خواهر کوچولوی اذیت کنِ من عروس شده بود! همانی که تا دیروز اُملت را هم به زور درست میکرد. آرایشگاه چند طبقه بود و با لباسهای مجلسی و آن همه پله بدون آسانسور تقریبا پدرمان درآمد تا برسیم طبقه آخر؛ لباس سفید و بلندش دورش ریخته بود و توری از موهایش به پایین آویزان بود. با آن آرایش ملیح آرایشگر شبیه بچگیهایش شده بود: صورتی گرد با چشمان درشت و کشیده و ابروهای پرپشت و سیاهش! وارد اتاق که شدیم از خود بیخود شدم و فقط آن لحظه توانستم عروس کوچولویم را بغل کنم. چقدر در این لباس بزرگ شده بود، خانم شده بود. فهمیده شده بود! برایش زندگی خوب و خوشبختی در کنار جواد آرزو کردم و بعد دستش را گرفتم و با شوخی گفتم:
_روز اولی که نمیخوای دوماد معطل بمونه؟...
ادامه دارد...