🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨ پارت⁴¹: به مائده و اعضای تیم عکاسی فکر میکردم؛ به این که اگر از تیم دل بکنم و بیشتر مشغول خانه شوم چه میشود. در یکی از همین روز های پر استرس تلفن خانه زنگ خورد. با آرامش دست دراز کردم و تلفن را برداشتم. صدایی پر ابهت ولی مهربان از پشت تلفن «الو سلام»ی گفت. محمدمهدی بود: +الو سلام _الو؟.. محمدمهدی؟.. +سلااااام فرمانده، حالت چطوره؟ خوبی خانم؟ _من خوبم، توچطوری؟ +الحمدالله، شُکر خوبم صدایش خوب نمیرسید و مجبور بود داد بزند: +ریحانه من باید زودتر قطع کنم، میخواستم بگم بری یه سر پیش مامان _یعنی برم اصفهان؟ +اره، من که نیستم تو برو یه سر بهش بزن یکم عروس بازی دربیار _باشه حتما ماجرای تصمیمم برای خارج شدن از تیم عکاسی را برایش تعریف کردم که بلافاصله مخالفت کرد: +نه خیر، تو زحمت کشیدی، کری درس خوندی کلاس رفتی تا به اینجا برسی، بعد الان..میـ.. دت.... _الو؟! الومحمد؟! تلفن قطع شد. قبلا هم از این اتفاق ها زیاد می افتاد برای همین مثل دفعه ی اولی که اینطوری شد استرس نگرفتم و نگران نشدم... ادامه دارد...