اقاامیر المؤمنین که هرشبو روز به یتیمان سرمیزد یه روز دیررسید سربزنه بهشون ورفت درخونه یکی از یتیمان رو زد و دخترک کوچکی اومد و باگریه گفت چرادیگ بهمون سرنزدی؟  مگه قول ندادی برای داداشم مرکب بیاری؟ اقاامیرالمؤمنین فرمودند: ببخش منو ک دیر رسیدم، برای داداشت مرکب هم اوردم و داداششو صدازدو اومد..