#بی_سیم_چی_عشق
#پارت_بیست_و_چهارم 🌈
خودم هم نفهمیدم... یهو چشم باز کردم دیدم به قولِ خودت دلم رو باختم -
:دستم را میگیرد و کف دستم را میبوسد. لبخندی میزند و با شیطنت میگوید
.میگم این دفتره آخرهاش از دستم شاکی بودیها! همچین نوشتههات بوی کتک میدادن -
...آها... آره اونها مالِ قبل از خواستگاریه... حرص میخوردم از دستتها... هی هانیه خانم هانیه خانم -
...چه خاطرههای قشنگی داریم... پر از سادگی -
.آقای پر از سادگی گشنهمونه -
:بلند میشود و دستم را میگیرد و من را هم بلند میکند. به سمت آشپزخانه میرویم. رو به من میگوید
.شما فقط بشین نگاه کن چی برات میپزم -
میخندم و روی صندلیِ میز کوچکِ آشپزخانهمان مینشینم. دستم را زیر چانهام میزنم و خیرهی
حرکاتش میشوم. پیاز و گوجه و تخم مرغ را از یخچال برمیدارد! با صدای بلند میزنم زیر خنده. به
سمتم برمیگردد و گیج مثل پسربچههای کوچک نگاهم میکند. آنقدر شیرین که در دل میگویم کاش
:اگر روزی بچهدار شدیم پسر شود تا شبیه تو بشود! خندهام را جمع میکنم و میگویم
اینهمه غذا غذا کردی منظورت املت بود؟ -
فهمیدی؟ -
خب آخه با پیاز و گوجه و تخم مرغ چه غذای دیگهای میشه درست کرد؟ -
...حالا هر چی -
.چه برخورد به آقامون! ما چاکرِ املتِ دست پختِ آقا مهدی هم هستیم -
:میخندد و میگوید
!ما هم چاکرِ خانومِ شاعرمون هستیم -
***
خمیازهای میکشم و از روی تخت بلند میشوم. صبح بعد از نماز خواندن و رفتن مهدی، از بیکاری
.خوابیدم
چادر گلدارم را برمیدارم و سر میکنم. از خانه خارج میشوم و به سمت واحد عمو میروم. زنگ در را
!که میزنم، زهرا انگار که منتظر باشد، سریع در را باز میکند
:سلام میکنم و با اشاره به چادری که سرش کرده میگویم
کجا میرفتی؟ -
.سلام، دل به دل راه داره ها... میخواستم بیام پیش تو -
.خب بیا بریم خونهی ما -
.نه دیگه چه فرقی داره، بیا تو -
.لبخندی میزنم و وارد خانهشان میشوم. تقریبا همهی وسایلمان مثل هم است
.کنار هم مینشینیم و آنقدر حرف میزنیم که متوجه گذر زمان نمیشویم
در که باز میشود و عموسبحان و پشت سرش مهدی یااللّه گویان وارد میشود تازه متوجه ساعتهای
.رفته میشویم. با تعجب به پلاستیکهای زیادی که در دستشان است نگاه میکنم
:عموسبحان با اشاره به من و رو به مهدی میگوید
.دیدی گفتم اینجاست... اون کفشها ماله هانیهست دیگه -
میآیند و پلاستیکها را زمین میگذارند و تکیه زده به پشتیهای یک طرف هال مینشینند. کنجکاو
:میپرسم
چیه این پلاستیکها؟ -
:مهدی میگوید
...نگاه کن توشون رو -
یکی از پلاستیکها را باز میکنم و از دیدن عروسکهای درونش ابروهایم از تعجب بالا میپرند. باقی
!پلاستیکها هم پر است از عروسک و اسباببازی
:زهرا متعجب میپرسد
عروسک؟ -
:عموسبحان با شیطنت میگوید
.آره دیگه...واسه تو و هانیه خریدیم سرگرم شید -
.و پشت سر این حرفش میزند زیر خنده. مهدی اما نمیخندد و خندهاش از چشمانش پیداست