🔰نانوایی
نانوایی محل بسته بود و برای خرید نان باید مسافت زیادی را طی می کردیم. به محسن که تازه از راه رسیده بود، گفتم:《مادرجان! نانوایی بسته بود؛ می ری یه جای دیگه چندتا نون بگیری؟》
گفت: 《بله، چرا که نه؟》 بعد موتورش را گذاشت داخل حیاط و کیسه را از من گرفت.
پرسیدم: 《چرا با موتور نمی ری؟》 گفت: 《پیاده می رم. موتور مال خودم نیست؛ بیت الماله》.
📚کتاب فرهنگنامه شهدای سمنان،ج١،ص١٧٢
شهید محسن احمدزاده