♢دستہ گل پدر با لباس خاکی از زیرزمین خارج شد. بیلچه را توی باغچه انداخت. محمد توی حیاط رفت:« خسته نباشید. گل کاشتید؟» پدر لبخند زد:« دست گل به آب دادم. باید بری ببینی!» محمد رفت توی زیرزمین. بدو بدو پیش پدر برگشت:« چی شده؟» پدر دستش را شست:« خواستم بیلچه را بردارم، کوزه‌ی پانزده ساله‌ی سیر پخش زمین شد.» @salam1404』 🌱