﴿ ســلاݦ ۱۴۰۴ ﴾
🔸قدرت تخیل محسن همراه مادرش به خانه‌ی خاله رفت. کتاب رنگ آمیزی‌اش را هم با خود برد و رنگ آمیزی پین
🔶ماکارونیِ حلزونی سینا جلوی قفسه‌ی کتاب‌ها ایستاد. گفت:«من از این کتاب‌ها می‌خواهم.» مادر به کتاب‌ها نگاه کرد:«کدام کتاب؟» سینا انگشتش را روی عکس پینوکیو گذاشت. گفت:«همین که توی کارتون بود.» مادر کتاب را برداشت و نگاه کرد. گفت:«این کتاب برای سن شما نیست. برای نوجوان نوشته شده.» سینا ابروهایش را توی هم کرد. دست به سینه ایستاد. گفت:«من کارتون آن را دیدم؛ همین کتاب را می‌خواهم.» مادر کتاب را سرجایش گذاشت. گفت:«اگر کتابِ این داستان را برای خردسال دیدیم؛ می‌گیریم.» سینا ابروهایش را بالا انداخت. گفت:«من همین را می‌خواهم.» مادر کنار او نشست. دستش را روی شانه‌ی او گذاشت. گفت:«ما برای چی به فروشگاه آمدیم؟» سینا به اطرافش نگاه کرد. گفت:«او...م، خواستیم برای ناهار خرید کنیم.» مادر آهسته گفت:«مگر قرار نبود ماکارونیِ فرم‌دار را شما انتخاب کنی؟» سینا خندید و گفت:«فرم‌دار نه، حلزونی.» به طرف قفسه‌ی ماکارونی دوید. سرجایش ایستاد. برگشت و گفت:«ولی آن کتاب را می‌خواهم.» مادر بلند شد. لبخند زد و گفت:«این‌بار برای وسایلِ غذا آمدیم؛ بار دیگر برای کتاب خریدن می‌آییم.» سینا سرش را به راست کج کرد. به طرف قفسه‌ی ماکارونی‌ها دوید. @salam1404』 ☘