🔶ماکارونیِ حلزونی
سینا جلوی قفسهی کتابها ایستاد. گفت:«من از این کتابها میخواهم.»
مادر به کتابها نگاه کرد:«کدام کتاب؟»
سینا انگشتش را روی عکس پینوکیو گذاشت. گفت:«همین که توی کارتون بود.»
مادر کتاب را برداشت و نگاه کرد. گفت:«این کتاب برای سن شما نیست. برای نوجوان نوشته شده.»
سینا ابروهایش را توی هم کرد. دست به سینه ایستاد. گفت:«من کارتون آن را دیدم؛ همین کتاب را میخواهم.»
مادر کتاب را سرجایش گذاشت. گفت:«اگر کتابِ این داستان را برای خردسال دیدیم؛ میگیریم.»
سینا ابروهایش را بالا انداخت. گفت:«من همین را میخواهم.»
مادر کنار او نشست. دستش را روی شانهی او گذاشت. گفت:«ما برای چی به فروشگاه آمدیم؟»
سینا به اطرافش نگاه کرد. گفت:«او...م، خواستیم برای ناهار خرید کنیم.»
مادر آهسته گفت:«مگر قرار نبود ماکارونیِ فرمدار را شما انتخاب کنی؟»
سینا خندید و گفت:«فرمدار نه، حلزونی.»
به طرف قفسهی ماکارونی دوید. سرجایش ایستاد. برگشت و گفت:«ولی آن کتاب را میخواهم.»
مادر بلند شد. لبخند زد و گفت:«اینبار برای وسایلِ غذا آمدیم؛ بار دیگر برای کتاب خریدن میآییم.»
سینا سرش را به راست کج کرد. به طرف قفسهی ماکارونیها دوید.
#داستاعکس
『
@salam1404』 ☘