بلد نیستی
علی کتابش را بست. کمرش را کش و قوس داد:«خیلی خوب بود. جواد اگه اینو نخونی ...»
جواد وسط حرفش پرید:«بله بله، نصف عمرم بر فناست.»
علی و میثم خندیدند. جواد صفحهی گوشی را جلوی علی گرفت:«ببین! این بازی رو انجام ندیا همهی عمرت برفناست.»
میثم عینکش را بالاتر برد:«ببینم؛ چی بازیه؟»
جواد گوشی را جلوی خودش کشید. شروع کرد به بازی کردن:«همون نید فور اسپید دیگه.»
میثم دستش را توی جیبش کرد:«اصلا هم خوب نیست! همش میریم تو در و دیوار!»
علی لبخند زد. دستش را پشت سرش گذاشت:« حداقل با کتابایی که من میگم تو در و دیوار نمیرید.»
جواد بلند گفت:«اَه، حواسمو پرت کردین سوم شدم. بلد نیستی بازی کنی داداشِ من، وگرنه اول میشی.»
گوشی را خاموش کرد و توی جیبش گذاشت.
میثم کتاب ریاضی را باز کرد:«مگه نیومدیم تو نمارخونه که ریاضی کار کنیم؟ چرا هر کی کار خودشو میکنه؟»
بچهها مشغول درس خواندن شدند.
*
روز بعد قرار گذاشتند که عربی کار کنند.
علی و جواد زودتر به نماز خانه رفتند. میثم نفس زنان رسید:«ب... بخ... شید دیر شد.»
علی و جواد سرشان توی گوشی بود. علی همانطور سر پایین گفت:«اشکال نداره؛ بیا بشین.»
میثم کیفش را کنار دیوار گذاشت و نشست:«علی! رفتی به حرف جواد گوش کردی؟ تو گوشیت بازی ریختی؟»
جواد بازیاش را استپ کرد. زود کنار علی رفت. به صفحهی گوشی علی نگاه کرد:«چیکار میکنی؟ روزنامه میخونی؟»
میثم خندید. علی سرش را بلند کرد:«نه بابا روزنامه چیه؟ برنامهی طاقچه ریختم. کتابهای الکترونیکی میخونم. این یکی خیلی قشنگه.»
جواد زد پشت علی:«عجبا! از گوشی هم بلد نیستی درست استفاده کنی.»
#داستاعکس