.𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷
«رمــان جــان شیعــه،اهـل سـنـت»
#پارت_سیصد_و_بیست_و_هشتم
دلم نمیخواست برایش توضیح دهم دیشب چه معجزهای برای من و مجید رخ داده به زبان قابل گفتن نبود و تنها به یک جمله خیالش را راحت کردم:
دیشب خدا کمکون کرد تا یه جای خوب پیدا کنیم. الانم پیش یه حاج آقا و حاج خانمی
هستیم که از پدر و مادر مهربونترن!
سر در نمیآورد چه میگویم و میدانستم آسید
احمد و مامان خدیجه منتظرمان هستند که گفتم: عبدالله! ما حالمون خوبه!
جامون هم راحته! نگران نباش!
و به هر زبانی بود، سعی میکردم راضیش کنم
و راضی نمیشد که اصرار میکرد تا با مجیدصحبت کند که خود مجید متوجه شد، گوشی را از دستم گرفت و با مهربانی پاسخ عبدالله را داد:
سلام عبدالله جان!
ِنه، نگران نباش، چیزی نشده! همه چی رو به راهه! الهه خوبه، منم خوبم!
حالا سر فرصت برات توضیح میدم! جریانش مفصله! تلفنی نمیشه!
و به نظرم عبدالله بابت دیشب عذرخواهی میکرد که به آرامی خندید و گفت:
نه بابا! بیخیال! من خودم همه نگرانیم به خاطر الهه بود، میفهمیدم تو هم نگران الههای!
هنوزم تو برای من مثل برادری!
و لحظاتی مثل گذشته با هم گَپ زدند تا خیال عبدالله راحت من مثل برادری!
و لحظاتی مثل گذشته با هم گرم گرفتند و ارتباط را قطع کرد. ولی مجید همچنان گرفته بود و میدیدم از لحظهای که آسید احمد بسته پول را برایش آورده، چقدر در خودش فرو رفته است، تا بعد از شام که در فرصتی آسید احمد را کناری کشید و آنقدر اصرار کرد تا آسید احمد
پذیرفت این پول را بابت قرض به ما بدهد و به محض اینکه مجید توانست کار کند، همه را پس دهد تا بالاخره غیرت مردانهاش قدری قرار گرفت.
آخر شب که به خانه خودمان بازگشتیم، آرامش عجیبی همه وجودمان را گرفته بود که پس از
مدتها میخواستیم سرمان را آسوده به بالشت بگذاریم که نه نوریهای در خانه بود که هر لحظه از فتنهانگیزیهای شیطانیاش در هول و هراس باشیم، نه پدری که از ترس اوقات تلخیهایش جرأت نکنیم تکانی بخوریم، نه تشویش تهیه پول پیش و بهای اجاره ماهیانه و نه اضطراب اسبابکشی که امشب میخواستیم در خانهای
که خدا به دست یکی از بندگانش بیهیچ منتی به ما بخشیده بود، به استقبال خوابی عمیق و شیرین برویم که با ذکر( بسم اللّه الرحمن الرحیم) چشمهایمان را بستیم
به قلم فاطمه ولی نژاد
•|🕊🌱 سـَڵآمٌـ عَڵْےآݪِیـٰاسـین |•
🌤
@salamalaaleyasiin🌤