💠💠💠
💠💠
💠
رمان
#خندید_و_رفت
#قسمت_دهم
داستان سوم: نان سوخته
آنها توجهی به حرف هایش نکرده و گفتند تو فقط بساز کاری نداشته باش.
ولی او گفت: کاری نمی کنم که لعنت مردم پشت سرم باشد.
بعد از چند مدت سقف مسجد فرو ریخت !
عبدالله جلیلی یک سال بعد از به دنیا آمدن فرزند چهارم مان آسمانی شد.
خودش می دانست که رفتنی است. یک جورایی به دلش برات شده بود.
تازه برای خودمان خانه ای ساخته بود. یک آینه و شمعدان به همراه یک فرش به خانه تازه ساز بردیم.
می خواستیم اسباب کشی کنیم که دعوت نامه جبهه برایش فرستادند. بچه ها دعوت نامه را پنهان کردند، آنها دوست نداشتند از پدرشان جدا شوند.
ولی
شهید عبدالله جلیلی همان بسیجی را که دعوت نامه را آورده بود، اتفاقی در کوچه دیده و متوجه جریان شده بود.
موقع رفتن گفت: این آخرین باری است که می بینمتان.
به من سپرد که مراقب بچه ها باشم و بعد از شهادتش به خانه پدرم بروم و ازدواج کنم. او رفت و دیگر بر نگشت.
#کپی_با_لینک_جایز_است
➖➖➖➖➖➖➖
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بگذارید👇👇
◼️
@salamalaaleyasiin