𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷
«رمــان جــان شیعــه،اهـل سـنـت»
#پارت_هشتاد_و_ششم
جز چهاردهم قرآن را با قرائت آیه آخر سوره نحل به پایان بردم و با قلبی که از جرعه گوارای کلام خدا آرامش گرفته بود، قرآن را بوسیدم و مقابل آیینه گذاشتم.
به لطف خدا، با همه گرفتاریهای این مدت توانسته بودم در هر روز از ماه رمضان، ِجزء مربوط به آن روز را بخوانم و امروز هم با نزدیک شدن به غروب روز چهاردهم، ِجزء چهاردهم را تمام کرده بودم. تا اذان مغرب چیزی نمانده بود و میبایست سفره افطار را آماده میکردم. در ماه رمضان ساعت کار مجید کاهش یافته و برای افطار به خانه بر میگشت. روزه داری در روزهای گرم و طولاني مرداد ماه بندرعباس کار سادهای نبود، به خصوص برای مجید که به آفتاب داغ و سوزان بندر هنوز عادت نکرده بود و بایستی بالافاصله بعد از سحر، مسافت به نسبت طولاني بندرعباس تا پالایشگاه را می پیمود و تا بعد از ظهر در گرمای طاقت فرسای پالایشگاه کار میکردً وقتی به خانه میرسید، دیگر رمقی برایش نمانده و تمام توانش تحلیل رفته بود. برای همین هر شب برایش شربت خنکی تدارک میدیدم تا قدری از تشنگی اش بکاهد ووجود گرما زده اش را خنک کند. شربت آب لیمو را با چند قالب یخ در تُنگ کریستال جهیزیه ام ریخته و روی میز گذاشتم و تا فرصتی که تا اذان مانده بود، به طبقه پایین رفتم تا افطاری پدر و عبدالله را هم آماده کنم.
پدر روی تخت خواب دو نفره ای که جای مادر رویش خالی بود، دراز کشیده و عبدالله
مشغول قرائت قرآن بود.
تا مرا دید، لبخندی زد و گفت:
»الهه جان! خودم افطاری رو آماده میکردم! تو چرا اومدی؟
« همچنانکه به سمت آشپزخانه میرفتم، جواب
ُ دادم منم دوست دارم براتون سفره بچینم!
« سپس سماور را روشن کردم و میخواستم داغ دلم را پنهان کنم که با خوشرویی ادامه دادم
دادم:
»إنشاءالله حال مامان خوب میشه و دوباره خودش براتون افطاری درست میکنه!«
از آرزویم لبخندی غمگین بر صورتش نشست و با لحنی غمگینتر خبر داد:
»امروز رفته بودم با دکترش صحبت میکردم...« و در مقابل نگاه مضطربم با صدایی گرفته ادامه
داد:
»گفت باید دوباره عمل شه. میگفت سرطان داره به جاهای دیگه هم سرایت میکنه و باید زودتر عملش کنن.
هر چند این روزها به شنیدن اخبار هولناکی که
حال مادر را وخیمتر گزارش میداد، عادت کرده بودم ولی باز هم دستم لرزید و بشقابی که برای چیدن خرما از کابینت برداشته بودم، از دستم افتاد و شکست. خم شدم که خرده شیشه ها را جمع کنم که گفت: »دست نزن! بذار الآن جارو میارم!«
به صورت رنگ پریده ام نگاهی کرد و گفت: »خودم جارو میزنم.«
و برای آوردن جارو به اتاق رفت. با پاهایی که از غم و ضعف روزه داری به لرزه افتاده بود، دنبالش رفتم و ِ پرسیدم:
»حالا کی قراره عملش کنن؟
« جارو را از گوشه اتاق برداشت و زیر لب
زمزمه کرد: »فردا.«
آه بلندی کشیدم و با صدایی که از بغض به زحمت بالا میآمد، پرسیدم:
امروز مامانو دیدی؟
« سرش را به نشانه تأیید پایین انداخت
همانطور که نگاهم بهُ خرده شیشه ها بود ، بغضم شکست و با گریه ای که میان صدای گوش خراش جارو گم شده بود، ناله زدم:
دیدی همه موهاش ریخته؟... دیدی چقدر لاغر شده؟... دیدی چشماش دیگه رنگ نداره؟...
« و همین جمالت ساده و لبریز از درد من
کافی بود تا قلب عبدالله را آتش بزند.
ادامه دارد...
به قلم
#فاطمه_ولی_نژاد
•|🕊🌱 سـَڵآمٌـ عَڵْےآݪِیـٰاسـین |•
🌤
@salamalaaleyasiin🌤