𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷
«رمــان جــان شیعــه،اهـل سـنـت»
#پارت_صد_و_چهارم
از ترس اینکه مبادا عبدالله یا پدر مفاتیح را در دستانم ببینند، با عجله کتاب را در کشو گذاشتم و با گام هایی سریع از اتاق بیرون رفتم و در را گشودم که دیدم عبدالله است. بشقاب شیرینی
در دستش بود و چشمانش گرچه زیر هاله ای از اندوه، ولی به رویم لبخند میزد.
تعارفش کردم که با مهربانی پاسخ داد:
»نه دیگه، موقع افطاره، مزاحم نمیشم!«
سپس بشقاب را به دستم داد و عید را تبریک گفت که من در انتظار خبری خوش، پرسیدم: »عبدالله! از مامان خبری نداری؟
« در برابر سؤالم مکثی کرد و با تعجب جواب داد: »نه، از بعد از ظهر که با هم رفته بودیم بیمارستان، دیگه ازش خبری ندارم.
« سپس با لحنی مشکوک پرسید: »مگه قراره خبری بشه؟
« لبخندی زدم و گفتم: »نه، همینجوری پرسیدم.« که سایه مجید در پیچ پله پیدا شد و توجه عبدالله را به خودش جلب کرد.
به گرمی با هم دست داده و عید را تبریک گفتند
که با بلند شدن صدای اذان مغرب، عبدالله خداحافظی کرد و رفت.
مجید با صورتی که چون همیشه میخندید، وارد خانه شد. مثل هر شب عید دیگری، شیرینی خریده و با کلام دلنشینش عید را تبریک گفت. نماز مغرب را خواندیم و آخرین افطار ماه رمضان امسال را نه به حلاوت رطب و شیرینی که به اشتیاق شفای مادر، با شادی نوش جان کردیم.
شب عید فطر با عطر امیدی که به سلامتی مادرم پیدا کرده بودم و با دغدغه خاطری که این روزها به باد داشتم ،توسل به خاندان پیامبر صلیاللهعلیهوآله کمتر عذابم میداد، فرصت خوبی به دلم داده بود تا خلوتی زیبا و عاشقانه با مجید داشته باشم.
قالیچه کوچکی در بالکن انداخته و در همان فضای کوچک که به نوعی حیاط خانه مان
بود، به میهمانی شب گرم و زیبای بندر رفته بودیم.
آسمان صاف و پر ستاره آخر شب، سقف این کلبه کوچک بود و منظره پیوند دریا و شهر ونخلستان، پیش رویمان خود نمایی می کرد.
به قلم
#فاطمه_ولی_نژاد
•|🕊🌱 سـَڵآمٌـ عَڵْےآݪِیـٰاسـین |•
🌤
@salamalaaleyasiin🌤