پیکر جوانی را دیدم که به شکل دلخراشی به
#شهادت رسیده بود. نمی توانستم به او نگاه کنم؛ چه برسد بخواهم به او دست بزنم و یا جابه جایش کنم. پایین تنه اش از قسمت کمر بر اثر
#موج_انفجار شکافته و پاهایش خلاف جهت تنه رو به بالا افتاده بودند ... دردناکتر از این، وضع پدر و مادر سالخورده جوان بود که از خانه محقرشان بیرون آمده با گریه و زاری او را صدا می زدند:
عبدالرسول، عبدالرسول
وقتی دیدم
#پیرزن خودش را روی زمین انداخت و کورمال کورمال روی خاک ها دست می کشید و جلو می آید، تازه فهمیدم چشمانش نمی بیند. پیرزن روی جنازه دست می کشید و می گفت: یومّا، یومّا، مادر، مادر. انگار از سکوت پسرش فهمیده بود اتفاقی افتاده...
به یاد مادران شهدا🌸
برگرفته از کتاب دا