وقتی رسید خب این دید یل ها و فلان...
گفت خدایا ما ضعیفیم جون نداریم ولی میخوایم در راه تو یه کاری بکنیم
تو قدرت داری، خبیث ترین اینا رو نصیب من کن من بکشمش تو که میتونی...!!
جنگ مغلوبه شد...
زخمی ها افتادن زمین این بین زخمی ها راه میرفت یهو چشمش افتاد به ابوجهل که زخمی افتاده رو زمین...
این دو تا از مکه همدیگه رو می شناختن دیگه عبدالله مسعود برده ی سیاه بود اومد صاف نشست روی سینه ی ابوجهل...
ابوجهل یهو چشماشو باز کرد دید اوه عبدالله مسعود
گفت: هوی سیاه زاده خجالت نمیکشی رو سینه ی من نشستی؟! 😡
این خندید گفت: دیگه وقت این هارت و پورتها گذشته میبینی که چه وضعیتی داری😏
دید راست میگه
گفت: عبدالله مسعود تو منو نکش!!
گفت: چرا؟!
گفت: آخه این خیلی واسه من کسر شأنه که بعداً بگن ابوجهل توسط عبدالله مسعود کشته شد...😐