می خوام یه دوری بزنم! 😂 هوا تاریک شده بود با چند نفر از بچه ها دور آتیش نشسته بودیم.قرار بود فردا نزدیک سحر برای عملیاتی به خط بزنیم.هر کدوم از بچه ها یه تسبیح دستشون بود ومشغول ذکر بودند،دلم آب شد دست بردم در جیبم تا تسبیحم رو بیرون بیارم ،اما هر چی گشتم پیداش نکردم.به بغل دستیم گفتم:برادر تسبیحت رو بده تا یه دوری بزنم.گفت:شرمنده بنزین نداره.به علی که مقابلم نشسته بود گفتم، گفت:موتور پیاده کرده.به بعدی گفتم ،گفت:خودم لازمش دارم.از حسن که آخرین نفر بود خواستم،چشم غره ای رفت و گفت:برو داداش حوصله دردسر نداریم! می بریش میزنی یه جایی،اصلا من وسیله دستمو به هیچ بنی بشری نمیدم .  صدای خنده بچه ها فضا رو پر کرده بود