در یکی از عملیات ها  هم‌رزمش مجروحش را به دوش گرفت تا عقب ببرد ولی آنگاه که می‌خواست حرکت کند گلوله‌ای آتش‌زا پیش پایش منفجر شد و او را بر زمین زد. سولدوز سوخت... سوخت. حالا فقط از سرش قابل شناسائی بود. مسئول تعاون بنیاد شهید در حیاط سپاه در حالی که درب تابوت را بست، دید که مادر سولدوز می‌آید.  مسئول تعاون همیشه او را خاله صدا می‌کرد. با دنیایی درد، گفت خاله لزومی ندارد که... چشمان مادر سولدوز پر از اشک شده بود. "خاله لاله‌زار" گفت: "فرزندم به خدا قسم گریه نخواهم کرد. او که از  علی اکبر و قاسم برتر نیست." درب تابوت را باز کرد و فرزندش را بوسید. فقط از سرش قابل شناسائی بود. بعد خود را کنارکشید گفت گریه_نخواهم_کرد و به این قولش هم عمل کرد... که بود این شیرزن؟  مسئول تعاون با خود گفت از مادری این چنین، فرزندی هم چون سولدوز متولد می‌شود درود بر تو خاله... تصویر  و  درحال بوسیدن جگرگوشه اش... روستای "اسلام‌آباد" از توابع پارس‌آباد