🔹به اتاق که برگشت، سجاده اش را پهن کرد. کمی صبر کرد تا اگر تماسی هست پاسخ دهد. خبری نشد. گوشی را روی میز گذاشت. دو رکعت نیت نماز شب کرد و تکبیر گفت. اکثر نمازشب هایش را داخل بیمارستان یا درمانگاه خوانده بود و حالا اینجا خواندن، برایش دل نشین بود. سکوت اتاق، ذهنش را آرام می کرد. بعد از نماز به سجده رفت و بهترین مصلحت ها را از خداوند خواست. چادرش را تا زد. سجاده را جمع کرد و روی میز گذاشت. مجدد گوشی اش را چک کرد. تماس و پیامی نبود. کتاب عمار حلب را از کتابخانه برداشت. چراغ مطالعه را روشن کرد. به رختخواب رفت. همان طور درازکش، مشغول مطالعه شد. چند صفحه ای خواند و خوابش برد. 🔻با صدای گوشی از جا پرید. همان شماره ناشناس بود. - بفرمایید. بله عزیزم؛ سهندی هستم. جانم. خب. خب. فاصله دردها چقدره؟ خب. چند وقتشونه؟ بچه چندمشونه؟ درسته. به نظرم یک سر برید بیمارستان بد نیست. حرکت و ضربان قلب بچه چک بشه خوبه. بله. نه من الان بیمارستان نیستم. حتما. خدانگهدار 🔸به ساعت نگاه کرد. نزدیک اذان صبح بود. سجاده اش را پهن کرد. برای گرفتن وضو، از اتاق خارج شد. مادر هم از اتاق بیرون آمد. صدای تلاوت آرام پدر، از لای در به سالن نفوذ می کرد. ضحی، خوشحال از شنیدن صدای پدر، لبخند زد و به مادر سلام کرد. او را در آغوش گرفت و بوسید. - خیلی وقت بود این طور شما رو نداشتم. فداتون بشم الهی. پهلوتون بهتره؟ - بله خداروشکر خیلی بهتره. 🔹ضحی دست مادر را گرفت. بوسید و با محبتی بسیار، به مادر نگاه کرد. مادر قدم برداشت و با ضحی، به سالن رفت. روبروی هم، روی مبل نشستند. ضحی نگاهی به پای مادر کرد. ورمش کمی بهتر شده بود. خواست پاهای مادر را ماساژ بدهد، مادر دستانش را گرفت. در چشمانش نگاه کرد و گفت: - واقعا دیگه نمی خوای بری بیمارستان؟ - نه مامان جان. این چند روز تازه فهمیدم کجا بودم. اونجا جای من نیست. چقدر از خودم و شما آرامش رو گرفته بودم. واقعا دیگه حاضر نیستم برم اون بیمارستان. - دَرست چی؟ بیمارستان دیگه ای هست که بتونی دَرست رو ادامه بدی ؟ - فقط همین ی بیمارستان شرایط منو قبول کرده بود. فوقش دوباره برای تخصص امتحان می دم. نگران نباشین. درسم رو ول نمی کنم. - خیره ان شاالله. 🌸زهرا خانم، پیشانی دخترش را بوسید. موهایش را نوازش کرد. دست روی زانو گذاشت و یاعلی گفت. تا کمر راست کند، چند ثانیه ای طول کشید. درد در پهلویش پیچید. به روی خودش نیاورد. کمر صاف کرد. دست روی شانه ضحی گذاشت و به سمت آشپزخانه رفت. شیر آب را کمی باز کرد. مشتش را زیر آب گرفت و به دهان برد. ضحی هم پشت سر مادر حرکت کرد. قدم های مادر آرام و سنگین بود. معلوم بود درد در جانش ریخته شده. گوشه آشپزخانه به تماشای وضو گرفتن آرام مادر ایستاد. از بچگی موقع وضوگرفتن های مادر، گوشه ای می ایستاد و نگاه می کرد که چطور قطرات آب را با نوازش، روی دستش حرکت می دهد. آرام و لطیف، آب را می پراکند. مشتی پُر می کند و گویی نور را به دست دیگرش می پاشد. آن را نوازش می کند. دقت دارد همه جای دستش، پر نور شود. سرش را از این نور، بی نصیب نمی گذارد و پاهایش را به این نور، قوت می دهد. تصویری که از بچگی، مادر در ذهن ضحی کاشته و در این سالها، آبیاری کرده بود، حالا خودش را این طور نشان داد. 🔹سکوت و سکون ضحی، مادر را به تفکر انداخت. کمر راست کرد. لیوان را زیر شیر گرفت. کمی آب برداشت و نوشید. ضحی، به چروک ها و پوست افتاده چهره پر نور مادر نگاه کرد. فکر کرد مادر کِی پیر شد که من نفهمیدم! خط های چروک کی به صورتشان افتاد! در این سالها من کجا بودم؟ بهترین سالهای بودن با خانواده ام را کجا خرج کردم؟ مادر لبخندی تحویلش داد و از اشپزخانه بیرون رفت. راه رفتن برای مادر سخت بود. به پاهای متورم مادر نگاه کرد. یکی از پاهای مادر از زانو انحراف پیدا کرده بود. آمد پشت سر مادر برود و دقت بیشتر کند که مادر برگشت و گفت: - نزدیک اذانه. برای منم دعا کن دختر گلم - محتاجم به دعاتون مامان جون 🍀مادر وارد اتاق شد و در را تا نیمه بست. صدای تلاوت پدر قطع شده بود. ضحی نگاهی به ساعت انداخت. سریع به سینک رفت و شیر آب را باز کرد. مشتی گرفت و به آنچه به ذهنش خطور کرده بود اندیشید. مشت آب را چون نوری به صورت خود پاشید. قطراتش را نوازش کرد و نور را به سراسر صورتش، پخش کرد و از حس خوب نشاط، پُر شد. 📣کانال در ایتا، سروش، بله eitaa.com/salamfereshte sapp.ir/salamfereshte ble.ir/salamfereshte