🔸ضحی از مطب دکتر که خارج شد، احساس امیدواری کرد. همان راهی که به ذهنش افتاده بود، درست بود. باز هم با خودش عهد کرد که سر قول و قرارش با حضرت معصومه سلام الله علیها باشد. تا به ماشین برسد، صلوات فرستاد و به معنای صلوات، توجه کرد. کاری که آقای دکتر گفته بود حتما انجام دهد این بود که ذهنش را رها نگذارد تا هر چه خواست، به او تلقین کند. خوراک به او بدهد و تمرکز کند روی خوراکی که به او می دهد. به ماشین رسید. سوار شد و به سمت بیمارستان بهار، حرکت کرد. خیابان ها را که رد می کرد، اندیشید که این دوران خوش بیکاری و آزادی را باید بیشتر قدر می دانست. چند روز اولش را که با غم و غصه و افسوس خراب کرده بود. معلوم نبود کی بتواند سر کار برود. از معرفی نامه ای که رئیس بیمارستان آریا به او داده بود چند کپی گرفته بود و درخواست هایی را برای جاهای مختلفی که فکر می کرد استخدامش کنند، نوشته بود. دوست داشت در درمانگاه و بیمارستان که مراجعه کننده بیشتری دارد خدمت کند تا مطب های شخصی. اما با این حال، دو درخواست هم برای دو پزشک زنان نوشت. مدرک پزشکی اش را برای آن ها رو نکرد و به مدرک مامایی، اکتفا کرد. 🔹بردن درخواست هایش را به عصر موکول کرد و حالا تصمیم داشت به درمانگاه چند خیابان آن طرف تر خانه شان برود که تازه باز شده بود. از ماشین پیاده شد. سراغ اتاق رئیس درمانگاه را گرفت. چند دقیقه ای صحبت کرد و مدارکش را تحویل داد و از درمانگاه بیرون آمد. کمی جلوتر از بیمارستان بهار، ماشین را پارک کرد و داخل شد. نگهبان نامه استفاده از کتابخانه را دید. برایش کارت عبوری نوشت و مهر کرد. ضحی تشکر کرد و داخل شد. یکراست به سمت کتابخانه رفت. دو کتابی که در بازدید قبلی اش نشان کرده بود را برداشت. بدون اینکه چادر را از سرش بردارد، پشت میز نشست. کتاب را باز کرد و خواند. لابلای خواندن، نکات مهم را در دفترچه یادداشت نوشت. مشغول مطالعه بود که منشی خانم دکتر بحرینی را کنار خود دید. خانم منشی از طرف خانم دکتر آمده بود تا اگر ضحی فرصت دارد، با او به جلسه ای برود. مسئول کتابخانه، دو کتاب را داخل کیسه پارچه ای گذاشت و به ضحی داد. ضحی به همراه خانم وفایی، با آسانسور به طبقه سوم رفتند. 🔺 آن طبقه هم مانند طبقات پایین تر، پر بود از تابلونوشت های قرآنی و حدیثی. همان طور که ضحی محو نگاه کردن تابلو بود، صدای بلندگو و توضیحات جراحی به گوشش رسید. راهرو را تا انتها رفتند. پشت سر خانم منشی، از لنگه دری که باز بود، داخل شد. سالن همایش بزرگی را روبروی خود دید. خانم دکتر کنار خانم دیگری ایستاده بود که مشغول توضیح و تشریح عمل جراحی ای بود. صندلی های سالن تقریبا پر بود. همه خانم بودند و هیچ مردی در آنجا دیده نمی شد. 🔹خانم وفایی، بفرما گفت و ضحی را به ردیف های جلویی برد. ضحی همان اولین صندلی را انتخاب کرد و آرام نشست. به توضیحات خانم دکتر گوش داد و فهمید جراحی مربوط به عملی بوده که تیغه جراحی با سر نوزاد اصابت کرده و برشی روی آن داده است. سوالاتی مطرح شد و برای پیش نیامدن چنین مسئله ای، راهکارهای مختلف توسط پزشکان و ماماها پیشنهاد شد. هر کس می خواست صحبت کند، خودش را معرفی می کرد و نظر می داد. خانم وفایی دهانش را نزدیک گوش ضحی کرد و گفت: - خیلی از این خانم ها، مال بیمارستان ما نیستند برای همین خودشونو معرفی می کنند. 🔸روی صفحه مونیتور، تصویر ابزاری نمایان شد که به سی سِیف نامگذاری شده بود. خانم دکتر شروع به توضیح نحوه استفاده از این ابزار کرد و از پزشکان خواست برای جلوگیری از هر نوع آسیبی، این ابزار را استفاده کنند. خانم دکتر بحرینی جلوی جایگاه امد و با صدای که نسبتا آرام بود نظر ضحی را پرسید: - شما نظری ندارید خانم دکتر؟ 🔹نگاه ها روی ضحی قفل شد. ضحی به احترام خانم دکتر از جا بلند شد. احترام کرد و گفت: - همه نکات را اساتید معزز و بزرگواران اشاره کردند. فقط شاید گفتن این مسئله هم خوب باشه که قبل از برش، وضعیت جنین رو می شه تغییر داد. 🔻همهمه داخل سالن پیچید. ضحی کمی صدایش را بلندتر کرد و گفت: - به این صورت که با استفاده از روغن های گیاهی و با دقت بسیار، شکم و پهلوهای مادر را ماساژ بدیم تا وضعیت جنین کمی تغییر کنه. البته همان طور که مستحضر هستید این روش قطعی نیست و ابزار سی سیف مطمئن تر و ایمن تره. بزرگوارید. 📣کانال در ایتا، سروش، بله eitaa.com/salamfereshte sapp.ir/salamfereshte ble.ir/salamfereshte