#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_صد_و_سی_و_هفت
🔸گوشی را داخل کیف گذاشت. مثل شکلات داغ شده، وا رفته بود. شیر آب را باز کرد و نیت وضو کرد. سوره قدر را در خلال وضو خواند. خانمی داخل شد و دستانش را شست. به دیوار تکیه داد. جوراب ها را پوشید و متوجه نشد پشت و رو پوشیده است. حواسش به پیامک های عاشقانه و سوزناکی بود که خوانده بود. فکر کرد "چه کسی است؟ می شناسمش؟ از همکاراس که منو می بینه؟ از بیمارستان آریاست که نوشته اورژانس آریا بوی تو رو می ده وقتی عشقت توانم رو می گیره و زیر سِرُم می بره؟" تک تک همکاران رو از نظر گذراند ولی به نظرش نیامد کسی چنین احساس عمیقی به او داشته باشد. کیف را از سر جالباسی برداشت و داخل بخش تجاری مجتمع شد.
🔻 مردم در حال خرید و ایستاده گوشه و کنار، او را از فکر پیامک ها کمی خارج کرد. دنبال نمازخانه گشت. تابلوهای راهنما را نگاه کرد اما پیدا نکرد. از یکی از خانم های فروشنده پرسید و با اشاره او، به همان سمت حرکت کرد. دنبال نمازخانه گشتن، ذهنش رااز پیامک ها دور کرد. نمازخانه را که پیدا کرد، داخل شد.
🍀جانماز کوچک جیبی اش را در آورد و نیت کرد. یاد پیامک ها افتاد. به خدا پناه برد و اعوذبالله گفت: اعوذ بالله من الشیطان الرجیم.. السلام علیک یا اباعبدالله.. آقاجان کمکم کن.. نیت کرد و تکبیر گفت. خواندن حمد و سوره را با دقت انجام داد. سر از رکوع برداشت و جشمش به صفحه روشن شده گوشی داخل کیف افتاد. سمع الله لمن حمده را گفت و به حضور الهی توجه کرد. به سجده رفت. لرزش گوشی داخل کیفی که کنار سجده گاهش بود، روانش را پریشان کرد. ذکر سجده را گفت. استغفار کرد و صلوات فرستاد و توجهش را به ذکر معطوف کرد. سر از سجده برداشت و بدون نگاه به کیف، وارد سجده بعدی شد. ذکر را با آرامش و توجه گفت. صلوات فرستاد و بلند شد.
🔻 با هر بار تکبیر، دستانش را بالا می آورد و انگار که افکار و دنیا را به پشت سر براند، ذهنش را روی ذکر و حضوری که در پیشگاه نماز رفته بود متمرکز می کرد. برخاست. رکعت دوم را با آرامشی بیشتر خواند. حواسش از کیف و گوشی پرت شد و قنوت گرفت. دعای فرج را خواند. صلوات فرستاد و ادامه نمازش را بدون اینکه مجدد به یاد چیزی بیافتد، تمام کرد.
🔹مشغول تسبیحات حضرت زهرا سلام الله علیها شده بود که مجدد یاد پیامک ها افتاد. قلبش لرزید. ذکر را تمام کرد اما نفهمید که چه گفت. تک تک جمله ها در ذهنش رژه می رفتند و چون خنجری، قلبش را می آزردند. نسبیح را کنار مهر گذاشت و به سجده رفت. چند بار استغفار کرد و بغضش ترکید:
- خدایا، این کیه به من این طور پیامک داده. خدایا به من رحم کن. خدایا من و این طور آزمایش نکن. خدایا مراقب قلبم باش. مراقب عباس و زندگی مون باش. خدایا خودت منو از این دام رهایی بده. خدایا قلب اون بنده خدا رو هم آروم کن و زندگی خوبی بهش بده. عشق من رو ازش بگیر و قلبش رو با عشق خودت پر کن. خدایا.. می ترسم.
🔻تمام بدنش به لرزه افتاد و گریه کرد. با سوزی بیشتر از آنچه در متن پیامک ها دیده بود گفت:
- خدایا شیطان در من طمع کرده. به من رحم کن. خدایا شیطان در من طمع کرده. خدایا به من رحم کن. خدایا شیطان در من طمع کرده خدایا من راه رهایی شو بلد نیستم . خدایا دستمو بگیر. به من رحم کن.
🔹مدام این جملات را تکرار کرد و اشک ریخت. صلوات فرستاد و سر از سجده برداشت. با گوشه روسری، اشکهایش را پاک کرد. گوشی را از بیصدا روی جلسه تنظیم کرد. زیپ کیف را بست. بلند شد تا نماز عصر را بخواند و عباس را بیشتر از این، منتظر نگذارد.
🔸راه طولانی بود و به خاطر تماس های خانواده، ضحی نمی توانست گوشی را خاموش کند. امیدش به تمام شدن شارژ گوشی بود که آن هم خیال تمام شدن نداشت. برای اینکه عباس چند ساعتی استراحت کند؛ پیشنهاد داد پشت فرمان بنشیند اما عباس با احترام، جایش را به ضحی نداد و عوضش گفت:
- اگه حال داری، برام کتاب بخون.
🔹عباس گوشی اش را دست ضحی داد و به نرم افزاری اشاره کرد. داخل نرم افزار شد. کتاب های مختلفی را دید و از بین آن ها، دنبال اسمی که عباس گفته بود می گشت: "از ملک تا ملکوت".
📣کانال
#سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق