#داستان
#کوچهی_هشت_ممیز_یک
#قسمت_شانزدهم
🔸در فلزی خانه، به نرمی باز شد. سید، همان دیشب لولای در را روغنکاری کرده بود تا صدای ناهنجارش، همسایهها را اذیت نکند. زینب، دستان زن عمو را گرفت و تلو تلو خوران، وارد خانه شد. پشت بندش علی اصغر که در آغوش مادر خفته بود. سید، ولیچر عمو را جلوی در ماشین قفل کرد. عمو را به لبخندی، مهمان کرد و یاعلی گفت و او را در آغوش خود جای داد. عجلهای برای گذاشتن عمو نداشت. دلش میخواست یک عمر، عمویش را در آغوش بگیرد و خدا را از داشتن او، شکر کند. چشمانش به اشک نشست. به نجوا درِ گوش عمو گفت: "خدا حفظتان کند و شما را برای ما نگه دارد عموجانم" به آرامی و ملاطفت بسیار، عمو را روی ویلچر نشاند. ساکی که راننده از صندوق عقب روی زمین گذاشته بود را برداشت و به دسته ویلچر آویزان کرد.
بسم الله گفت. ویلچر را تکانی آرام داد و حرکت کرد: "عمو جان، به خانه خودتان خوش آمدید. تا هر وقت خواستید اینجا بمانید ما بسیار خوشحال هستیم و خوشحالتر میشویم که در جوار شما باشیم. بفرمایید." و عمو را داخل برد. زینب که خواب از سرش پریده بود و داشت خانه جدیدشان را به زن عمو نشان میداد، به ایوان آمد و گفت: "عمو عمو شما هم امشب با ما میآیید؟" عمو محسن با شادابی بسیار گفت:"بله که میآیم. شما مرا با خود میبری؟" زینب به داخل خانه رفت و به صدای نیمه بلند گفت:"مامان.. مامان.. عمو هم میآیند. یکی هم باید برای عمو درست کنیم."
🔹زهرا خانم، جارو به دست، در حالی که چادر مشکیاش را در نیاورده بود، به همراه زینب که مانتو مدرسهاش را پوشیده بود، به ایوان آمد. زینب قوطی نسبتا بزرگی را روی زمین گذاشت. درش را باز کرد. چند سیم برق نازک از داخلش در آورد. دو لامپ کوچک هشت واتی را از لای سیمها جدا کرد. لاستیک سرِ سیمها را با گوشه دندانش کشید. رشتههای نازک داخلی سیم را به هم پیچ داد و یک سرش را به جالامپی وصل کرد. طرف دیگر را هم درست کرد، دو باتری قلمی را از قوتی در آورد و در یک راستا، به هم چسباند. دو سر سیم را به دو سر باتری وصل کرد. لامپ کوچک را داخل جالامپی گذاشت و پیچاند. چراغ روشن شد. لامپ را در جهت عکس کمی چرخاند تا خاموش شود. عین همین کار را مجدد تکرار کرد و لامپ دیگری را ابتدا روشن و سپس خاموش کرد. از مقوای کارتنی که مادر آورده بود، نواری به عرض حدود پنج سانت و طول حدود سی سانت جدا کرد. دوتا از این نوارها را به هم چسباند و روی سر عمو، اندازه کرد. سیم و باتری و چراغ را روی مقوا چسب زد و مقوای دایره شکل را روی دست عمو داد و گفت: "بفرمایید. چراغ قوه شما آماده است. حالا میتوانیم برویم."
🔸شب از نیمه گذشته بود. علی اصغر خواب بود و زن عمو، خانه ماند. زهرا و زینب و سید و عمو محسن، کلید به دست راهی مسجد شدند. مقواها در دستان زینب بود و جاروها به دستان زهرا. سید هم بطری آب و کهنه به دست، ویلچر عمو را هُل میداد. عمو محسن هم بستهای روزنامه نیازمندی که جابهجایش سوراخ شده و درآمده بود را روی پاهایش نگه داشته بود.
به مسجد رسیدند. لامپ روشن و پنجره باز اتاق طبقه بالای مسجد، از چشم سید مخفی نماند. سید کلید انداخت. همه بسم الله گفتند و داخل شدند. شوقی وصف ناشدنی، قلبهای همه را به تپشهایی محکم و سریع، وا داشته بود. زینب، پیچ لامپ ها را محکم کرد و نورِ کمِ لامپها، به حیاط مسجد پاشیده شد. وارد مسجد شدند. اشک در چشمان سید جمع شده بود. با صدا و قلبی لرزان گفت: "به خانه خدا مشرف شده ایم. خدایا شکرت." عمو محسن، به پهنای صورت اشک ریخت. سید، ویلچر عمو را گوشه مسجد گذاشت. عمو را چون امانتی قیمتی، در آغوش گرفت و نزدیک محراب برد. همه جا تاریکِ تاریک بود و مسجد، به نور چراغ قوههای دست ساز زینب، روشن شده بود. عمو ، نیمه خوابیده، سر به سجده گذاشت و صدای های هایِ گریه اش، مسجد را پُر کرد.
🔹زهرا، چادر را به کمر گره زد. وارد قسمت خواهران شد. جارو را برداشت و شروع به روفتن کرد. صدای یکنواخت جارو کردن زهرا، با صدای مناجات نامفهوم حاج عمو، درهم شده بود. سید کهنهی نم دار را به زینب داد تا قرآنها را غبارروبی کند. رو به قبله، ایستاد. دست روی سینه گذاشت و گفت: "السلام علیک یااباعبدالله" صدایش لرزید. محاسنش به اشک، خیس شد. با همان لرزش، با دلتنگی ناله زد: السلام علیک یا اباعبدالله.. هق هقِ حاج عمو، به ناله بلند شد. صدای گریهی زنانه زهرا هم از پشت پرده آمد. سید، جارو را برداشت. بسم الله گفت. صدای جاروی سید هم بلند شد. کشیده و پر قدرت. حاج عمو بریده بریده ناله زد: "السلام علیک یااباعبدالله.." سید ادامه داد. هم به جارو و هم به خواندن زیارت عاشورا:" السلام علیک یابن رسول الله. السلام علیک یابن امیرالمؤمنین وابن سیدالوصیین.."
@salamfereshte