🔹مادربزرگ چنگیز که پای رفتن نداشت، ترجیح داد در مسجد بماند و نماز ظهر را هم بخواند و بعد به خانه برود. حاج عباس هم که از حرفهای آقای میرشکاری به هم ریخته بود، بدش نیامد کسی باشد و حرفهایش را بشنود. زهرا به منزل برگشت تا شیفت بچه داری را از سیدجواد تحویل بگیرد: "سلام جواد. بچه ها که اذیتت نکردن؟" سید همان طور که چادر زهرا را به زور از دستش می گرفت تا آویزان کند گفت: " اگه من اذیت شان کرده باشم. آنها که بچه‌اند و معصوم. چادرت را بده، بگذار ما هم ثوابی بکنیم دیگر. ماشالله چه زوری هم دارد." زهرا چادر را رها کرد و گفت: "اینقدر مهربانی نکن پس فردا شهید می‌شوی و من بیچاره می‌شوم ها" سید خندید. چادر زهرا را آویزان کرد. عبا و قبایش را برداشت و پوشید: "جلسه خوب بود؟ خوش گذشت؟ چه کارها کردین؟" زهرا که تصمیم گرفته بود گله و شکایتی پیش سید نکند و به غمهایش اضافه نکند گفت: " خوب بود. حتی آقای میرشکاری هم آمده بودند. خانم ها تلاوت کردند و اشکال های تجویدی و غیره.. الان شما کجا برنامه داری؟ برای من هم دعا کن سید، من که فقط با بچه ها سروکله می‌زنم. خیلی دوست داشتم کلاس و .. برگزار می‌کردم و مفیدتر بودم." 🔸سید، نگاهی از سر تعجب به زهرا کرد و گفت: "شما ماشاالله کم فعال نیستی. کانال و مطالعه و مشاوره ها و مهم تر از همه، تربیت این دو دسته گل که حاضرم همه ثواب تحمل شلوغ کاری های این ها را بدهی به من، من هم ثواب همه کارهایم را بدهم به شما. الان یک سر می‌روم خانه عمو محسن، بعد برمی‌گردم برای نماز و بعد هم اگر کاری نداشته باشی، بروم کلاس خصوصی عربی " زهرا مانتویش را به جالباسی آویزان کرد. عمامه را از بالای جالباسی روی دست گرفت تا بر سر سید بگذارد. علی اصغر به پای مادر چسبید که :"بده من بزارم سر بابا" سید، به زهرا اشاره کرد که اشکالی ندارد. زهرا نیم خیز شد و خودش را هم قد علی اصغر کرد. با دو دست عمامه را محترمانه جلوی علی اصغر گرفت و حمایت کرد که روی سر سید بگذارد تا از هم باز نشود. سید، صورت علی اصغر را بوسید. ایستاد. پیشانی زهرا را هم بوسید و گفت:"کاری داشتی، چیزی لازم بود بخرم تماس بگیر. تعارف نکنی‌ها. خدانگهدارتون " 🔹سر راهش مقداری گوشت و حبوبات و نان تهیه کرد و مشتاقانه، راهی منزل عمو محسن شد. دلتنگ عمو جان بود و بی‌قرار خدمت به او. زنگ در را فشار داد. زن عمو در حالی که ذکر یا زهرا سلام الله علیها از زبانش نمی افتاد آرام آرام به سوی در آمد. با دیدن سید لبخند خوشحالی روی لبش نشست:" الهی خیر از جوانی‌ات ببینی مادر. الهی هرچه از خدا میخواهی بهت بده. چشم ما به این در هست و با آمدنت چشممان را روشن می‌کنی" و در حالی که چادرش را روی سرش جابجا می‌کرد گفت:" بفرما مادر که عمویت با دیدنت حالش خوب می‌شود." از حیاط که رد شد، به این فکر کرد که باید دستی به سر و روی باغچه هم بکشد." وارد اتاق شد. عمو را خسته و ناتوان روی تخت کنار پنجره دید. 🔸با روی گشاده دستانش را باز کرد با تمام وجودش عمو را در آغوش گرفت و آنچه محبت در دل داشت نثارش کرد. گفت:" جانم فدایت عمو جانم‌." کمی نشست و دل جویی و حال و احوال کرد. وسایلی که خریده بود را با اجازه ی زن عمو به آشپزخانه برد. هر کدام را در جای مخصوصش قرار داد. لباس های عمو را عوض کرد. شانه‌ای بر موی کم پشت سفید و ریش‌های پُرش زد. محترمانه و با خنده گفت:" به به عجب شاه دامادی شدید عمو جان". 🔹عمو محسن که هنوز چهره‌اش غمگین بود گفت:" پسرم می‌خواهی مرا خوشحال کنی برایم دعای توسل بخوان." سید ظرف آبی آورد. کمک کرد عمو وضو بگیرد. دعای وضو را برای عمو جانش خواند و عمو هم تکرار کرد. آنقدر عربی بلد بود که ترجمه‌اش را بفهمد. از دعای وضو خیلی خوشش آمد. سید، عمو را از روی تخت پایین آورد و گفت:" با تغییر دکوراسیون چطورید؟ " تخت عمو را چرخاند به طوری که وقتی می نشیند رو به قبله باشد. گفت: " عمو جان رو به قبله نشستن می دانید چقدر ثواب دارد.." 🔸عمو از این تغییر خوشحال شد و گفت: "من چیزی ندارم که جبران کنم ولی زبانی دارم که پیوسته دعایت کنم. ازخدا می‌خواهم جزای خیرت دهد." سید، عمو را بغل کرد و روی تخت نشاند.احساس کرد از چند روز پیش سبک‌تر شده است. کتاب قلم درشت دعا را به عمو داد و به دعای توسل، شفای عمو و همه بیماران را از آبرومندان نزد خداوند خواستند: " اَللَّهُمَّ إِنّى أَسْئَلُكَ و َاَتَوَجَّهُ اِلَيْكَ بِنَبِيِّكَ نَبِىِّ الرَّحْمَةِ ... " صدای ناله و گریه عمو محسن، بلند شد و زن عمو هم، زیر چادر، اشک ریخت. @salamfereshte