#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_هفدهم
+ سلام نرگس جان. بیدارت کردم؟
جواب سلام پدر را می دهم. پدر ویلچر را می گذارد پشت میز تحریرم و می آید کنارم می نشیند. دستم را می گیرد و دستی به پیشانی ام می کشد. سرم را می بوسد و می گوید:
+کاری چیزی نداری بابا؟
= نه. ممنون.
🔹فرزانه پشت در قایم شده و می دود می رود در آشپزخانه. پدر به روی خودش نمی آورد که فهمیده فرزانه اینجاست. لبخندی به من می زند و چشمکی و از اتاق می رود بیرون. فرزانه وقتی مطمئن می شود پدر به پله های انتهایی رسیده می آید داخل اتاق. در را می بندد و روی صندلی کنارم می نشیند.
= خوب خوابیدی؟ نمی دونی چقدر منتظر شدم تا از خواب بیدار بشی. برات تعریف بکنم؟
- تعریف کن.
= فرشته پیامک زد که بدو بیا که کم آوردیم. حالا داداش هم سر سیستم داشت فوتبال بازی می کرد. به مامان گفتم یک کار واجب دارم. مامان هم گفت با خود داداشت صحبت کن. احمد هم که اجازه نمی داد. هر چی بهش می گفتم بابا ببین. این پیام. باید الان برم. می گفت تا بازیم تموم نشود نمی ذارم. می گفتم استپ کن و بعدش دوباره بازی کن و خلاصه هر چی گفتم فایده نداشت و دعوامون شد. تا اینکه یکی از دوستاش زنگ زد و رفت که با تلفن حرف بزنه منم نشستم و رفتم. بماند که بعد تلفنش باز کلی دعوا کردیم. خلاصه رفتم دیدم بچه ها با یک پسره درگیر شدن و دارن جوابش رو می دن. آن پسره هم سرتق، هی جواب این ها را می داد. یکی این یکی آن. منم رفتم جواب دادم و حسابی روشو کم کردیم
- در مورد چی بگومگو داشتن؟
=در مورد چی؟ در مورد اینکه خانم ها باحال ترن یا آقایون دیگر. آن پسره می گفت خانم ها عرضه کاری را ندارن و اصلا حال نمی ده باهاشون بودن و حرف زدن. ما هم بهمون برخورده بود و جوابشو هی می دادیم.
🔸پیش خودم فکر کردم سر چه چیز پیش پاافتاده ای بحث کردند ولی نخواستم بزنم تو ذوق فرزانه و چیزی نگفتم. مامان با یک کاسه سوپ وارد اتاق می شود.
^ چیه خواهرا خلوت کردن؟
+ چیزی نیست. داشتم داستان دعوامون را تعریف می کردم.
^ فرزانه سوپ می خوری؟
+ آره. می روم برمی دارم الان.
فرزانه به دو می رود به آشپزخانه طبقه پایین و برای خودش سوپ می ریزد و چون دیگر حوصله ندارد پله های به این بلندی را بالا بیاید از همان پایین داد می زند که بالا نمی آید و همان جا سوپش را می خورد. صدای تلفن بلند می شود و فرزانه جواب می دهد.
+ مامان، خاله پریه. می گن هستین جمعه بیان دیدنی؟
🔹مامان نگاهی به من می کند و وقتی چهره بی تفاوت من را می بیند می گوید که تشریف بیارن. به مغزم فشار می آورم که بفهمم امروز چند شنبه است ولی روزها از دستم در رفته.
- امروز چندشنبه است؟
^ سه شنبه. بیا مامان جان، سوپت را بخور.
بشقاب سوپ را می گیرم و قاشقی می خورم. خیلی خوشمزه است. ولی بعد از یکی دو قاشق معده ام درد می گیرد. مادر شربتی را می دهد بخورم و وقتی آن را می خورم بهتر می شوم.
^ دکتر گفت معده ات ممکنه درد بگیره و سریع تُرش کند. این شربت آلمینیوم ام جی را داده که هر وقت تُرش کردی و معده ات اذیت شد، بخوری. سریع آرومش می کند. بازم می خوری؟
- نه. ممنون. خیلی خوشمزه بود. ممنونم.
مادر با همان لبخند همیشگی اش، بوسه ای بر پیشانی ام می زند. و به سمت در اتاق می رود
^ نرگس جان، مادر، کاری داشتی یک صدا بکنی می یام بالا. جزوه های درسیت را ریحانه خانم داده بودن، گذاشتم روی میزت. گوشی ات هم گذاشتم داخل شارژ همان جا کنارته.
- ممنون
🔹گوشی را بر می دارم. هیچ پیامی نیامده. به نسیم پیام می زنم که دانشکده چه خبر؟ چه کار می کنن؟ جواب می دهد که خبر خاصی نیست. تو چه خبر؟ منم همان جواب را تحویلش می دهم. گوشی را می اندازم گوشه ای. یعنی این یک هفته که دانشکده نرفتم اصلا نپرسید من زنده ام یا مرده. حالا هم اصلا حالم را نمی پرسه. مگه ریحانه نرفته جزوه بگیره. نباید بگن چرا خودش نیومد. نباید سراغی ازم بگیره؟ از این همه بی احساسی و بی وفایی حالم به هم می خورد و از او ناراحت می شوم. انگار نه انگار که دو ساله با هم دوستیم. جزوه درسی ام را برمی دارم. از خط خوشش می فهمم مال مجید کوثری است . شروع می کنم به خواندن . هنوز خط اول را نخواندم که جزوه را پرت می کنم روی میز. حوصله هیچ کاری را ندارم. وقتی دیگر نمی توانم دانشکده بروم و فلج شده ام، درس و جزوه خواندن به چه درد می خورد؟ همین درس و دانشکده بود که من را به این روز در آورد. کاش آن روز نمی رفتم دانشکده و در خانه کمک مامان می کردم.. و باز هم اشکهایم سرازیر می شود. سرم را می برم زیر پتو و گوشه پتو را می کنم داخل دهانم تا صدابم بلند نشود و حسابی ضجه می زنم.
@salamfereshte