🔹 اشکهایم را با دست هایم پاک می کنم و صورتم را به آسمان می چرخانم. به خدا می گویم: بیا ببین. تصویر قشنگیه نه؟ یک دختر روی ویلچر. که حتی جون نداره خودش ویلچر خودش رو حرکت بدهد. سرم را پایین می آورم و به گل رز گوشه ی باغچه خیره می شوم. درِ خانه باز می شود و پدر از چارچوب در داخل می شود. = سلام دخترم. خلوت کردی. مهمان ها رفتن؟ + سلام بابا. نه هنوز هستن. = دوست داری با هم بریم یک دوری بزنیم؟ + بیرون؟ تو خیابون؟ نه نمی خوام خسته ام. 🔸یک هو پدر به سمت من خیز برمی دارد و فقط می فهمم کیسه پلاستیک خریدی که دست پدر بوده روی پایم است و پدر دارد صندلی چرخدارم را تند تند دور حیاط می چرخاند. کیسه را می گیرم که نیافتد و با دست دیگرم، دسته صندلی را می گیرم که خودم نیفتم. = صدای باد تو گوشت می خوره؟ ترسیدی یا سرعتش را بیشتر کنم؟ + من و ترس؟ نه بابا جان. آنی که ترسیده شمایین نه من. نکند می ترسین تندترش کنین؟ = من و ترس؟ اگه تو ترس نداری چون جَنَم من بهت رسیده دختر جان. بعد به من می گی ترسو؟ + ئه بابا. نداشتیم ها.. 🔻پدر نگاه عمیقی در صورتم می اندازد و خنده کنان سرعت حرکت صندلی را دور حیاط بیشتر می کند. آنقدر دور می زنیم که دیگر هر دو از رو می رویم و هر دو نفس نفس زنان به ایستادن رضایت می دهیم. عرق پدر حسابی در آمده. از صدای خنده ما همه دم پنجره می آیند و مادر از در حیاط ما را نگاه می کند. = چه گرد و خاکی به پا کردی نرگس. ببین همه اومدن تماشا 🔹از حرف بابا خنده ام می گیرد. مادر با لیوان های آب جلو می آید و هر دو دستش را به سمت ما دراز می کند. تشنه ام شده بود. آب را که می خورم یک کم حالم جا می آید و نفس نفس زدن هایم کمتر می شود. انگار این همه را من دویده بودم. پدر صندلی ام را هل می دهد به سمت داخل ساختمان و زیرلب ذکر می گوید. مادر پشت سر ما لیوان به دست داخل ساختمان می آید و خوشحال است. خاله پری در راهرو دستی به صورتم می کشد. صورتم را می بوسد. با مادر هم دیده بوسی می کند. دخترخاله ها همین طور که در حال بستن گره شنلهایشان هستند پشت سر خاله از اتاق بیرون می آیند. با مادر دیده بوسی و تعارفات قبل از رفتن را می کنند. 🔻 پدر، صندلی ام را کنار پله ها هل می دهد و از همان جا با خاله پری خداحافظی می کند. = به جواد آقا سلام برسونید. خوشحال می شدیم می دیدمشون. ان شاالله خدمت می رسیم. ^ بزرگی تون را می رسونم حاج آقا. تشریف بیارید خوشحال می شیم. خداحافظ نرگس جان. مراقب خودت باش خاله + خدانگهدار خاله جان. خوش اومدین. چشم. ممنون. 🔸حوصله تعارفات را ندارم. دست پدر را که کنارم آویزان است می گیرم و نگاه ملتمسانه ای به پدر می کنم. پدر لبخندی می زند و من را به آشپزخانه می برد. بوی غذا تمام ریه هایم را پر می کند. پدر تشت کوچکی را از کابینت بر می دارد. زیر شیر آب می گیرد. حوله ای را روی دوشش می اندازد. چهارپایه را جلو می کشد و روبروی من می نشیند. تشت را روی پاهایم نگه می دارد تا دست و صورتم را بشویم. دستم را داخل آب می کنم. خنکی آب قلقلکم می دهد. هر دو دستم را می برم زیر آب و بالا می آورم و به صورتم می پاشم. این کار را که چندبار تکرار می کنم حس خوشی به من دست می دهد. پدر حوله را دستم می دهد و تشت را روی کابینت کنار دستش می گذارد و روی چهارپایه می نشیند. کادوی منزل مبارکی و جعبه شیرینی ای که خاله آورده اند را گوشه آشپزخانه می بینم. + شیرینیه؟ پدر بهم شیرینی می دی؟ = بــــــــــــله. حتما 🔹پدر از روی چهارپایه بلند می شود و در جعبه را باز می کند و شرینی را مثل گارسون ها جلویم می گیرد و تعارف می کند. خجالت می کشم. بوسه ای به پیشانی ام می زند و مهربان تر بفرما می گوید. با خوشحالی می گویم: چقدر رنگ و وارنگه. یکی از شیرینی های رولتی را بر می دارم و به دو گاز می خورمش. پدر نگاهم می کند و می فهمد که باز هم می خواهم. باز هم بفرمای مهربان تری می گوید. این بار کیک خامه ای بر می دارم و خامه های تدرونش را هورت می کشم. پدر در جعبه را می گذارد و از یخچال برایم آب میوه ای می ریزد و دستم می دهد. دیگر سر و صداها خوابیده و معلوم است مهمان ها رفته اند. = دوست داری پایین باشی یا ببرمت بالا؟ + دوست دارم هرجا شما هستی باشم. 🔻پدر لبخندی می زند و دستش را روی شانه ام می گذارد. لیوان آب میوه را از دستم می گیرد و زیر شیر آب می شوید. دست هایش را با حوله سبزرنگش خشک می کند و من را به اتاقش می برد. @salamfereshte