مادر تلفن را جواب می دهد. - بفرمایید. سلام ریحانه خانم.... حال شما؟ ...مادر خوبن؟ ... بله. نرگس جان هم خوبه. الحمدلله. گوشی خدمتتون باشه - ریحانه خانمه. حال داری بیان دیدنت؟ + نه مامان. خواهش می کنم. حوصله ندارم. 🔹پدر نگاهم می کند ولی چیزی نمی گوید. مادر با عذرخواهی از ریحانه خداحافظی می کند. پدر اجازه داد دیشب را کنارش باشم و هنوز هم در اتاق پدر هستم. دیشب پدر برایم اشعاری از حافظ را خواند. در عالم خودش غرق شده بود و اشعار را به گونه ای می خواند که انگار دارد موسیقی دل نوازی را می شنود. مادر مثل همیشه زحمت کش و پرکار هست و برایمان آب میوه می آورد: - هر دو بیمارید و آب میوه براتون خوبه. نرگس بخوره که بخیک ها و زخمش زودتر خوب بشه ، شما هم بخورید که دیگر سرماخوردگی ای تو تنتون نمونه. = ممنون حاج خانم. راضی به زحمت نبودیم مادر لبخند به لب از اتاق خارج می شود. = درسات را می خونی دیگر؟ + نه. برای چی بخونم؟! = برا چی ندارد که. درست را بخون که دانشگاتو تموم کنی + دلتون خوشه ها. وقتی نمی تونم برم دانشگاه، درس به چه درد می خوره؟ من که نمی تونم سرکلاس ها باشم و امتحان بدهم و مدرکم را بگیرم. درس بخونم که چی؟ =این طورها هم که فکر می کنی نیست. خیلی ها با وضعیت بدتر از تو درس و دانشگاه را خوندن و مدارک عالی ای را هم گرفتن. ضمن اینکه بازم سه ماه دیگر می ریم عکس برداری مجدد تا... + بریم ام آر آی که چی؟ وقتی یکی فلج شده ، شده دیگر. بیخود دلم را به چیزهای واهی خوش نکنین. امید الکی می دین ها. 🔸پدر سرش را زیر می اندازد. همین طور که لیوان ها را جمع می کند تا ببرد زیرلب می گوید: = این طورها هم نیست که فکر می کنی. همهمه هایی از بیرون خانه شنیده می شود. پدر می گوید: = من یک سر می روم بیرون ببینم چه خبره. انگار اتفاقی افتاده. من و مادر نگران همدیگر را نگاه می کنیم. صدای آژیر آمبولانس هم می آید. آژیر پلیس هم اضافه شد. فرزانه هم که غرق در سیستم بود، با صدای آژیر از پشت سیستم بلند می شود. ^ چی شده مامان؟ - نمی دونم. بابا رفت ببینه چی شده. احمد خانه نیست والا پله ها را دوتایکی پایین می آمد و تندتر از پدر سر از کوچه در می آورد. مثل همیشه با دوستانش بیرون رفته است. پدر برمی گردد. کتش را می پوشد. مقداری پول از گنجه بر می دارد و در حال رفتن می گوید: = ظاهرا برای خانم همسایه اتفاقی افتاده. - ما را بی خبر نذاری حاجی! 🔻صدای آژیر قطع می شود و بعد از چند دقیقه کوتاه، دوباره روشن می شود و ضعیف و ضعیف تر می شود. چهره مادر نگران است. قرآن پدر را از داخل کمد بر می دارد. کنارم می نشیند تا قرآن بخواند. بعد از حدود ده دقیقه، صداهای داخل کوچه کمتر می شود و نشان می دهد که جمعیت پراکنده شده اند. مادر قرآن را سرجایش می گذارد و چادر سر می کند تا از خانم ها بپرسد که چه اتفاقی افتاده است. صندلی من را تا پشت در حیاط می برد که نزدیکش باشم. - سلام خانم حسین نژاد. صدای چی بود؟ چی شده؟ "سلام خانم مولایی. مثل اینکه حال خانم توانمند بد شده بود. دخترش داشته با تلفن باهاش حرف می زده که می بینه دیگر مادرش حرفی نمی زنه و هرچی صداش می کند جوابش را نمی ده. زنگ می زنه به اورژانس و آدرس خانه را می ده. × سلام خانم مولایی. دخترتون خوبه؟ - سلام فاطمه خانم.الحمدلله. بهتره. شما خوبین؟ × الحمدلله. ما هم خوبیم. " خلاصه که اورژانس می آید و می بینه کسی خانه نیست، به پلیس و آتش نشانی زنگ می زنن و اونا هم می یان و در را باز می کنن و بابرانکارد می یارنش بیرون. انگار بیهوش بود. × آره. بیهوش بوده. یعنی حرکتی نمی کرده. " آقاتون با آقای احسانی با آمبولانس رفتند. - خیر باشه ان شاالله. الهی که طوری نباشه. بفرمایید در خدمت باشیم. بفرمایید فاطمه خانم. بفرمایید خانم حسین نژاد. ×نه، خیلی ممنونم. باید برم خانه. داشتم غذا درست می کردم. شما بفرمایید. " ممنون. الهی که حال همه بیمارها خوب بشه. با اجازتون. خدانگهدار 🔹مادر داخل می شود و در حیاط را می بندد. ویلچر را هل می دهد که ببرد داخل اما دلم می خواهد بیرون باشم. از مادر خواهش می کنم مرا همین جا بگذارد. نمی دانم کدام همسایه حالش بد شده. من که کسی را نمی شناسم @salamfereshte