🔹پنجره را می بندم و کنار خانم توانمند روی تخت می نشینم: - راستش می خواستم زودتر از این ها این رو ازتون بپرسم ولی می ترسیدم دوست نداشته باشید به وسایلتون دست بزنم. می خواستم اجازه بگیرم هم خونه رو یه جارویی بکنم و هم دفتر تلفنتون رو بردارم تا شماره دخترهاتون رو از توش یادداشت کنم و بهشون زنگ بزنم. حالا البته امشب که دیروقته نمی شود جارو زد. ولی خب، اجازه اش رو بهم می دین؟ عکس العملی انجام نمی دهند. -خب حالا من از کجا بفهمم که شما اجازه دادین؟ مممم آهان. اگه اجازه می دین چشم هاتون رو ببندین. 🔸بلافاصله چشم های خانم توانمند بسته و باز می شود. خوشحال می شوم. دفتر تلفن را بر می دارم. سراغ حرف "ت" می روم اما نامی به اسم توانمند یادداشت نشده است. لابد به اسم شوهرهایشان یادداشت کرده اند. حرف "آ" را باز می کنم شاید دامادها را با پیشوند آقا یادداشت کرده باشند. آقا زیاد هست. صفحه رو جلوی صورتشون می گیرم. - تو حرف "ت" که ننوشته بودین. این جا حرف الف، کودوم یک از این آقایون هستند؟ انگشتم را روی اسم ها می ذارم. هر کودوم بود چشم هاتون رو ببندین. باشه؟ 🔻چشم هایشان بسته و باز می شود. یعنی قبول کردند. شروع می کنم: آقای جلیلوند؟ آقای عباسپور؟ آقای میررضایی؟ آقای نجات؟ همین طور تا آخر. چشم هاشون اصلا بسته نشد. - ئه. یعنی تو این صفحه نیستند؟ باز هم چشم هایشان بسته و باز می شود. کاش اول این سوال رو ازشون می کردم تا بنده خدا اینقدر منتظر نشوند. جلوی صورتشون یکی یکی صفحات را ورق می زنم تا بالاخره شماره دو تا از دخترخانم ها را پیدا می کنم. شماره ها را یادداشت کرده و داخل جیبم می گذارم. - شماره را رو می دم مادر فردا باهاشون تماس بگیرن. امشب دیروقته. مگه نه؟ 🔹چشم هایشان بسته و باز می شود. چین گوشه چشم هایشان بیشتر می شود. می فهمم دارند لبخند می زنند. - خیلی خوبه. آفرین. باید همین طور سعی کنین که عضلاتتون رو شل و منقبض کنین. الان داشتین می خندیدین. درسته؟ بزارین صورتتون رو هم ماساژ بدم. بعد از ماساژ، قرآن را باز می کنم. کنار سرشان می نشینم. دستم را روی موهایشان می گذارم و همین طور که برایشان قرآن تلاوت می کنم، موهای سرشان را هم نوازش می کنم. چشم هایشان روی هم می رود و به خواب می روند. سِرُمی که برایشان وصل کرده بودم تمام شده است. بنده خدا چقدر اذیت هستند. خدا کمکشان کند. سِرُم را در آورده و سَر انژیوکت را می بندم تا فردا صبح. کنارشان روی صندلی می نشیم و قران خواندنم را ادامه می دهم. برای بهبود و به دست آوردن سلامتیشان نذر ختم قرآن هدیه از طرف شهدا به امام عصر (عجل الله تعالی فرجه الشریف) کرده ام. 🔸نزدیک اذان صبح شده است. خانم توانمند چندوقتی است بیدار هستند. خاک تیمم می آورم و تیممشان می دهم. کنارشان می نشینم. مُهر را روی پیشانی شان می گذارم و برمی دارم و در نهایت، نمازشان را می خوانند. اجازه می گیرم و به مسجد می روم تا نمازم را بخوانم. پدر از قبل دم در منتظرم ایستاده است. هوا تاریک است و خنکای دلنشینی دارد. - سلام پدر. صبح بخیر. می بخشیدها. = سلام بابا. خواهش می کنم. بریم که به نماز برسیم. هنوزم فکر می کنی راضی نیستن تو خونه شون نماز بخونی؟ - نمی دونم. مطمئن نیستم راضی باشن. = نمازت رو که خوندی زود برگرد پیششون تنها نباشن. - باشه چشم. راستی پدر، شماره دخترخانم هاشون رو پیدا کردم. 🔸به مسجد می رسیم. از پدر جدا شده و نمازم را می خوانم و سریع به خانه خانم توانمند برمی گردم. داروهایشان را می دهم و سّرُم جدید را وصل می کنم. دستم را روی پیشانیشان می گذارم و به سفارش مادر پشت سر هم سوره حمد را می خوانم. خوابشان می برد و من هم بوسه ای از پیشانیشان می گیرم. ملحفه را روی پاهایشان مرتب تر می کنم و کیسه ادرار را عوض می کنم. ساعت 7 صبح شده است. مادر از راه می رسد. جایم را با مادر عوض می کنم. به خانه رفته، تجدید وضویی می کنم. سرتیتر کارهایی را که دیشب کرده ام در دفتر یادداشت هایم می نویسم. پدر آماده رفتن شده است. - پدرجان؟ = بله - یادتونه براتون از یه بنده خدایی تعریف کردم که چهارمیلیون نیاز داشته و ... = بله که یادمه. چطور؟ - ظاهرا اون طرف، پاشو از حدش خیلی فراتر گذاشته و اون دختر داره خیلی اذیت می شود. دیشب پیام های سانسور شونده فرستاده بود. متوجه اید که؟ = بله. امروز کارش رو پی می گیرم. باید یه قراری باهاش بزاریم و پولش رو بهش بدیم و رسید بگیریم. رسید دختر رو هم پس بگیریم بهتره. نشد هم اشکالی نداره. ببین کی می تونه باهاش قرار بزاره؟ - پولش چی؟ @salamfereshte