#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_سی_و_چهار
🔹پدر، راحت و بی دغدغه پاسخ می دهد:
= نگران پولش نباش. امروز ان شاالله بقیه اش رو جور می کنم. شما چقدر تو حسابت بود؟
- دو میلیون و سیصد.
= خوبه. سه میلیون می گیرم و با یک میلیون که از شما می گیرم حسابش رو صاف می کنیم.
- چرا یک میلیون از من؟ دو میلیون و سیصد دارم که.
= اونو نگه دار دخترم. حقوقت بوده. همین رو هم اگه می شد ازت نمی گرفتم.
- نه پدر جان، اشکالی نداره. می خوامش چه کار. شما قرض نگیرین بیشتر.
= با یه بنده خدایی یه سری حساب کتاب داشتم. اون رو صاف می کنم. قرض نیست دخترم. نگران نباش. یادت نره از عمو خبر بگیری.
- چشم.حتما. ایمیل رو می زنم و بعدش می خوابم.
= خدا خیرت بده. چند روزیه خیلی نگرانش هستم. درسته رفته خارج از کشور و دل خوشی از من نداره ولی خیلی نگرانشم. خیر باشه. کاری نداری؟ چیزی نمی خوای برات بگیرم؟
- نه ممنونم.
🔸پدر که رفت، سیستم را روشن کردم. ایمیل را به عمو و دخترعموها جداگانه نوشتم تا هر کدام که زودتر دیدند پاسخ بدهند. من هم نگران شده بودم. صدقه ای دادم و به رختخواب رفتم.
🔹🔸🔹🔸🔹
🌼نرگس🌼
🔹امتحان ها تمام شده است. برگه تاریخ امتحانات را از روی کمد می کَنَم. نگاهی به کارنامه ای که از سایت دانشگاه پرینت گرفته ام می کنم. نمره هایم همه عالی است. این موفقیت را مدیون کمک های ریحانه هستم. کمک هایش هم یکی و دوتا نبود. گوش دادن به درسها و مباحثه، رفع اشکالات و پاسخ به سوالهایم، بردنم به دانشگاه برای امتحان دادن و ماساژ و بردن به فزیوتراپی. همه کاری برایم می کرد. در این چند وقت شده بود بهترین دوستم. صدای اف اف و بلافاصه در خانه که بسته می شود را می شنوم.
" سلااااااااااااام ماماان؛ اهل خانه.
🔸از این طرز آمدن و سلام کش دار و بلندش می فهمم که برادرم آمده است. بعد از چند دقیقه ای بالا می آید و احوال من را می پرسد.
" چه خبر نرگس؟ صندلی ویلچرت بر وفق مراد می چرخه یا باید بدمش تعمیر؟
-مال ما که می چرخه. مال شما چی؟ می چرخه یا دوستتات چوب لای چرخش گذاشتن؟
"جرأت دارن مگه دست به چرخ من بزارن؟
- جرأت نمی خواد که. خودت چرخ رو دادی دستشون هرطور خواستن بچرخوننت.
🔻با نگاهی جدی مرا برانداز می کند:
"منظور؟
- چرا من زور؟ ببین اون ها منظورشون چیه؟ حیف تو نیست؟
می خواهد جوابم را بدهد ولی احترام بزرگ تر بودنم را نگه می دارد و چیزی نمی گوید. ادامه می دهم:
"برای همین می گم حیف تو نیست که افسارت افتاده دست دوستتات؟ ببین. ببین به خاطر احترام بزرگتری جوابم رو ندادی.. به قول قدیما، تومنی پنج زار با اون ها توفیر داری. روش فکر کنی پیر نمی شی ها.
^ نرگس، نرگس نامه داری. بکش بالا
- باز تو شیطونی ات گل کرد فرزانه؟
🔹صدای خنده فرزانه بلند می شود. احمد که منتظر پیام بازرگانی ای بود تا مکالمه مان تمام بشود، "عزت زیاد"ی می گوید و به اتاق خودش می رود. سراغ طناب می روم و می کشمش بالا. نامه ی داخلش را باز می کنم:
" سلام نرگس، تلفن با تو کار داره . ریحانه خانوم جونته "
داد می زنم: آخه این هم نامه می خواااد؟؟
باز هم صدای خنده فرزانه بلند می شود. سیم تلفن را وصل می کنم و گوشی را بر می دارم:
- سلام ریحانه جان. خوبی؟ الحمدلله. خوبیم. مادر هم خوبن. سلام می رسونن. بله. پنجشنبه شب؟ نمی دونم. مادر خونه نیستن. می گم تماس بگیرن. نه زحمتی نیست. باشه پس پیام می دم. باشه. ممنون. کتاب رو؟ هنوز اولشم. باشه حتما. محتاجیم به دعا. خدانگهدار
" نرگس، می خوای ببرمت پایین؟
- مگه زورش رو داری؟
"بله که دارم. دست کم گرفتی ها.
- اره اگه زحمتی نیست بریم پایین. این جا حوصله ام سر می ره.
🔻برادرم به همان روش پدر ویلچر را از پله ها پایین می کشاند. خیلی قوی و با صلابت. از ته دل تشکری می کنم. لبخند می زند و برای خوردن به سمت آشپزخانه می رود. ویلچر را هل می دهم سمت فرزانه.
- سلام فرزانه خانم. دست به نامه فرستادنت خوب شده ها
^ سلام خواهر بزرگه. خوب بود، شما خبرنداشتی.
- خبردار شدیم حالا. چه خبر؟ چی کارا می کنی؟
^ داریم با بروبچ یه گروه راه می اندازیم.
- گروه چی؟
^ گروه حامیان از حقوق دختران
-که چی بشه؟
^ که از حقمون دفاع کنیم.
- کجا از حقتون دفاع کنین؟ مگه کسی حقت رو خورده؟
^ اینجا که نه. تو فضای مجازی رو می گم
- آهان. اونوقت اون جا چه حقی ات خورده شده؟
🔻نگاه عاقل اندر سفیهی به من می اندازد و می گوید:
^ حقی نداریم اصلا.
🔸چیزی نمی گویم. مدتی به حرفها و کارهایش دقت می کنم. احساس می کنم بیشتر از اینکه کار مفیدی انجام بدهد، وقتش را تلف می کند.
@salamfereshte