#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_سی_و_شش
🔹حرف احمد را تایید می کنم. مادر نگاهی به فرزانه می کند و خیلی نرم، بحث را عوض می کند تا فضا تلطیف شود: خدارا شکر به خاطر این همه نعمت. بچه های گلی مثل شما ها و این سفره ساده اما زیبا و پر مهر. بچه ها، فکر کنین که این نعمت رو چه طور خدا دستتون رسونده. چقدر روش تلاش و زحمت کشیده شده. قراره ما بخوریم و با انرژی ای که ازش می گیریم، چه کاری بکنیم؟
🔸به حرف های مادر فکر می کنم. مادر چقدر عمیق فکر می کند و چه حرفهای زیبایی می زند. این همه تلاش و کوشش پشت یک لقمه که من انرژی کسب کنم و چه کاری را انجام بدهم؟ واقعا سوال سختی است.
🔻عصر که می شود، با مادر و پدر به بازارچه می رویم. مادر چند هدیه برای فهیمه خانم، مادر ریحانه و حاج کاظم ، پدر ریحانه می خرد. هدیه ای هم از طرف خودشان برای ریحانه می خرند و چندتایی را هم به من پیشنهاد می دهند. من هم دو تا هدیه می خرم و نیت می کنم که دفعات بعدی، باز هم برایش بخرم. می دانم که از کتاب بسیار خوشش می آید ولی نمی دانم چه کتابی را ندارد. برای همین از خرید کتاب صرف نظر می کنم. به خانه برمی گردیم. به کمک برادر به اتاقم می روم و با فرزانه مشغول کادو کردن هدیه ها می شویم.
^ وااای این چقدر قشنگه. اصلا ریحانه خانم شال سرش می کنه؟ من که ندیدم. این دیگه چیه؟ چه بامزه. آلبومه؟
-بله.
^چه بامزه است. یکی هم برا من می خریدی خب..چندتا عکس توش جا می شود؟
- فروشنده اش که می گفت چهل تایی جا می شود. حالا اگه دختر خوبی بودی برات می خرم.
^واقعا؟ ممنوونم
🔹کادو ها را داخل کمد قایم می کنم تا زمانی که ریحانه خانم می آید، نبیندشان. . به ساعت هشت شب چیزی نمانده. آبی به سر و صورتم می زنم. منتظرش می نشینم. می آید. مثل هر شب، همان قرار نانوشته اش را انجام می دهد. ماساژ. ذکر. تلاوت.
+ خوشحالم که قراره پنجشنبه بیای منزل ما.
- منم خوشحالم. ریحانه؟
+ بله.
- از نظر تو، من چقدر باهات صمیمی هستم؟
+ اونقدری که خیلی راحت دست بکنی تو جیبم و بی اجازه به وسایلم دست بزنی
- واقعا؟
+ بعله. واقعا. چطور؟
- هیچی. همین طوری پرسیدم. امروز با مامان رفتیم بازار. برات کادو خریدیم.
+ چرا زحمت کشیدین. خودتون که بیاین بهترین کادو برای من هستین. خیلی زودتر می خواستم دعوتتون کنم. ولی خب پدرت سرشون خیلی شلوغ هست.
- پدر من؟ آره چند وقتیه خیلی خسته است و دیروقت می یاد خونه.
+ مردبزرگی است. خدا حفظشون کنه.
🔻از حرف ریحانه تعجب می کنم. با خودم فکر می کنم واقعا پدر چندوقته دیروقت می آید و خیلی خسته است. چه کار می کند مگر؟ چرا اینقدر دیر می آید؟ حساب که می کنم از بعد از تصادف من این طور شده. نکند به خاطر من است؟
- به خاطر من پدر سختی می کشه. درسته؟
+ پدرها همه به خاطر بچه هاشون سختی زیادی رو متحمل می شن. خدا اجرشون بده
- چقدر من بدم.
🔸بغضی که مدت هاست به خاطر اذیت کردن های والدینم دارد می ترکد و گریه می کنم. ریحانه دلداری ام می دهد اما آرام نمی شوم.
+ قرار نشد گریه کنی ها. ما باید قدردانشون باشیم. همین قدرشناسی خیلی خستگی شون رو در می کنه.
تصمیم می گیرم برای پدر نامه بنویسم و در نامه از او تشکر بسیار بکنم.
- ریحانه، دو تا سوال داشتم به نظرت با خواهر و برادرم چه کار کنم؟
+ چی رو چه کار کنی؟
- ببین. برادرم اکثرا با دوستاش می رن بیرون. دائم بیرونن. دوستاش رو که از پنجره دیده بودم قیافه درستی نداشتن. اخلاق و رفتارش هم تا حدودی عوض شده ولی هنوز یکسری چیزها رو داره. مثلا به بزرگترش احترام می گذارد و دهن به دهن نمی شود. با اینکه سنش اقتضا می کنه که حسابی جواب بده. قبلا خیلی بدتر بود. از وقتی تصادف کردم انگار یه کم ترسیده. بیشتر باهامون حرف می زنه و کمک هایی هر از گاهی می کنه. باید چی کار کنم که دوستاش رو ول کنه؟
+خب طبیعیه سنشون هست. خودت باهاش دوست تر از دوستاش باش تا یه قطب محبتی غیر از پدر و مادر تو خونه داشته باشه. براش دعا کن دوست های خوبی روزی اش بشه.
- واقعا؟ باشه. خواهرم چی؟ اونم همش تو اینترنته. یا وبگردی می کنه یا چت می کنه. یا تو شبکه های اجتماعی هی وول می خوره و با این و اون بحث می کنه و فید های الکی می گذارد.
+ درست می شود. خواهر من هم همین طور بود اما الان هدفمند در اینترنت فعالیت می کنه. فعالیت کردن خوبه منتهی باید با هدف باشه و از کارهای عادی و درس و مشق عقب نمونه. به قول معروف معتاد نباشه. اون هم درست می شود. نرگس جان، خوشحالم. خیلی.
- چرا؟ مگه چی شده؟
+ از اون موقعی که دیدمت، همون زمان هایی که با نسیم کافی شاپ و غیره می رفتی، خیلی عوض شدی. یکی اش اینکه نسبت به اطرافت دیگه بی تفاوت نیستی. دیگه با نسیم ارتباط نداری؟
@salamfereshte