🔹مادر با ریحانه خانم در حال صحبت کردن است. نمی دانم می توانم وسط صحبتشان داخل اتاق بشوم یا اینکه صحبت هایشان خصوصی است. ترجیح می دهم اندکی صبر کنم. با عصاهایم تمرین راه رفتن می کنم. این سری که با ریحانه رفته بودیم قطعه شهدا، از برکت دعایشان، گزگزی در پاهایم حس کردم. مطمئنم که برکت دعای آن هاست والا قبل از آن، هیچ حسی نداشتم. طول پذیرایی را دو سه بار می روم و برمی گردم. راه رفتن با عصا را یاد گرفته ام. درست است که پاهایم قدرت لازم را ندارد اما در طول این مدت، دستان قوی ای پیدا کرده ام و دستانم مرا حرکت می دهد. 🔸هر بار که به در پذیرایی می رسم به اتاق پدر نگاهی می اندازم که آیا صحبتشان تمام شده یا نه. از اینکه مادر ریحانه را به جای سالن پذیرایی، به اتاق پدر برده حدس زده می زنم صحبت هایشان خصوصی است. فرزانه کارهای درسی اش را تمام می کند. ساعت را نگاهی می اندازد و سیستم را روشن می کند. 🔻صحبت های ریحانه می شود. همقدم عصاهایم می شود و حال و احوال می کند. می گویم: - نکنه هوو سر من بیاری و دیگه به من توجه نکنی ها. این روزا خیلی با مامان گرم گرفتی! نگاهی به صورتم می اندازد و وقتی لبخند موزیانه ام را می بیند می گوید: + یک هوو برای تو کمه. باید سه چهارتا هوو سرت بیارم تا روتو کم کنم. چه خبر از پاها؟ - خوبه. احساس گز گز و خارش می کنم گاهی اوقات. + الحمدلله. وقتی راه می ری ذکر لا حول و لا قوه الا بالله رو بگو. از خدا قوت بگیر. متوجه باش که همه قدرت ها و حرکت ها به قوت و قدرت الهی هست. - باشه. قشنگ بود. ممنون. 🔸فرزانه را نشانش می دهم و می گویم: - درس خون شده. چی کارش کردی؟ + دیگه دیگه. یار اینترنتی خودم شده. نیم ساعت دیگه باید برم خونه که قراره با یار اینترنتی ام صحبت کنم. لبخند و نگاهی از سر مهر، به فرزانه می اندازد. فرزانه پشتش به ماست و لبخند ریحانه را نمی بیند. نیم ساعت فرصت کمی است تا بخواهم در مورد خاله پری با ریحانه صحبت کنم. تصمیم می گیرم خودم را دعوت کنم خانه شان تا فرصت بیشتری برای حرف زدن داشته باشم. قبول می کند و می گوید: + ساعتی 80 هزار تومان حق ویزیت و مشاوره تون می شه. 🔹هر دو می خندیم. عصا زنان وارد خانه ریحانه می شویم. مادر ریحانه خانه است و خوش آمدگوی دلنشینی می گوید. شوقش را از دیدن راه رفتنم با عصا ظریفانه ابراز می کند و دعای خیرش را نثارم. من هم سر شوق می آیم و تشکر می کنم. داخل اتاق ریحانه می شویم. بعد از تعویض لباس، باز هم اولین کار ریحانه رفتن به آشپزخانه و آوردن پذیرایی برای من است. می گویم: - مفصل باشه ها. عصرانه ام رو اومدم این جا بخورم. + ای به چشم شکمو خان. 🔸برای این چند دقیقه ای که فرصت دارم از قبل نقشه کشیده ام. دفتر خاطرات ریحانه را بر می دارم و ورق می زنم. کمی فکر می کنم شاید تاریخ روزی که رفتیم قطعه شهدا و اون دختر را در مترو دیدیم یادم بیاید. از حافظه ام ناامید می شوم و دنبال کلمه مترو می گردم. همین طور که ورق می زنم، چشمم به اسم خودم می افتد: "خوب شد نرگس چیزی نگفت." با خودم فکر می کنم چه چیزی را نگفتم؟ 🔹از ابتدای خاطره اش شروع به خواندن می کنم: " 21 خرداد. امروز هیئت داشتیم و لاله و نرگس هم مرا همراهی کردند. چقدر خوشحالم از حضورشان در هیئت. خدایا خیر کثیر برایشان بخواه و روزیشان کن. خانم نوری مثل همیشه شاداب و سرحال بودند و با حرفهایشان هم معرفتمان را زیاد کردن و هم ما را به وجد آوردند. موقع بیان نکته، نرگس جان می خواست جریان فرانک را تعریف کند. از دلشوره نمی دانستم چه باید بکنم. خوب شد نرگس چیزی نگفت. اگر جریان را می گفت شاید دیگر حضور فرانک در هیئتمان امکان پذیر نبود. ولی نگفت. خدایا شکرت. ممنونم که هوای همه بنده هاتو داری و آبروشون رو می خری. " 🔻تازه می فهمم که چرا ریحانه نمی خواست جریان متروی آن روز را بگویم. صدای لرزش استکان های چایی مرا به خود می آورد. دفتر را می بندم. ریحانه با سینی عصرانه وارد اتاق می شود. نگاهی به دفتر می کند و لبخند می زند. سینی را روی میز می گذارد و می گوید: + الان برمی گردم. یک دقیقه. ببخشید. و به حالت دو، از اتاق خارج می شود. موقع برگشت، ظرف میوه را با خود می آورد. به او می گویم: - این طور که بوش می یاد حسابی بخور بخوره ها. چه کردی! + کاری نکردم که. یه کم از قله قاف برات برف آوردم. اوناهاش خامه. یه کم از دامنه اش سبزی کندم، سبزی خوردن. یه کم از گاومون شیر دوشیدم و فراورده هاشو برات آوردم، پنیر و کره. یه کم هم از خاک های وطن برات جدا کردم که اونم می شه حلواارده. آب سرچشمه و چای بابونه هم که کار همیشگی مونه. از تشبیهاتش خنده ام می گیرد. تشکری می کنم و هر دو مشغول خوردن می شویم. @salamfereshte