#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_نود_و_یک
🔹نصف شب از خواب بیدار می شوم. یادم می آید دختر خاله ها قرار بود امشب را اینجا بخوابند. از خودم شرمنده می شوم. حتی نمی دانم چه کردند. از بس خسته بودم بیهوش شدم. از جا برمی خیزم. فرزانه در اتاقش نیست. پایین می روم. مادر بیدار است و سحری درست می کند. دخترخاله ها و فرزانه در اتاق پذیرایی خوابیده اند. خیالم راحت می شود. به آشپزخانه می روم:
- سلام مامان. خداقوت. ببخشین دیشب بیهوش شدم نفهمیدم چی به چی شد
= سلام عزیزم. خیلی خسته بودی. خداقوت به شما. خیالت راحت. فرزانه کمک کرد رختخوابا رو انداختیم و ی کم سر به سر هم گذاشتن و خوابیدن.
- بابا هست؟ بابا چطوره؟ دلم براش تنگ شده
= بابا هم خوبه. خوابه. احمد هم خوبه. تا یکی دو روز دیگه قراره برن اردوی جهادی- تبلیغی.
- واقعا؟ بارک الله احمدآقا.. چه تند تند پله های ترقی رو طی می کنه
🔸فاصله ای که تا سحر مانده است را با مادر، به حیاط می رویم. روی سکویی که مادر هر روز جلویش را آب پاشی می کند می نشینم. هوای سحرگاهی، همان ذره خوابی که در سرم مانده بود را می پراند. مادر هر روز قبل از سحری، آنجا مشغول تلاوت و دعاست. می پرسم:
- الان چه دعایی می خواین بخونین ؟
= ابوحمزه ثمالی
- چی؟
= دعایی که ابوحمزه ثمالی از امام سجاد شنیده و تو مفاتیح آورده شده. بدم بخونی؟
- باشه بدین.
🔹مفاتیح را از مادر می گیرم. کمی می خوانم. چند وقتی است عادت کرده ام اول ترجمه را می خوانم و بعد، آن فراز از دعا را که بالای ترجمه نوشته شده. همان جملات اولش، می فهمم که چرا مادر این دعا را آنقدر خوانده که ورق های این مفاتیح، این طور کهنه شده. به خواندن ترجمه ادامه می دهم:
" سپاس خدای را که غیر او را نمیخوانم که اگر غیر او را میخواندم دعایم را مستجاب نمیکرد و سپاس خدای را که به غیر او امید نبندم که اگر جز به او امید میبستم ناامیدم مینمود و سپاس خدای را که مرا بخویش واگذاشت، ازاینرو اکرامم نمود و به مردم وانگذاشت تا مرا خوار کنند و سپاس خدای را که با من دوستی ورزید، درحالیکه از من بینیاز است و سپاس خدای را که بر من بردباری میکند تا آنجا که گویی مرا گناهی نیست! "
🔸برایم جالب است و به دلم می نشیند. مجدد همین بخش را می خوانم و با خود حرف می زنم" خدای بی نیاز، با من دوستی کرده. آن هم منم گنهکار.. و در این دوستی اش آنقدر حلیم و مهربان با من رفتار می کند که انگار مرا هیچ خطایی نیست. و این ها را امام سجاد علیه السلام می گوید؟ خدایا پس من چه بگویم؟ " عجیب به دلم می نشیند و چشمانم به اشک، گرم می شود.
به مادر نگاه می کنم. رو به قبله، در حال خوش دعاست. من هم بدنم را به سمت قبله می چرخانم. مجدد از اول، دعا را اول با ترجمه، سپس متن عربی می خوانم. نمی فهمم چرا ولی دلم می شکند. گریه ام می گیرد. دلم می خواهد همیشه با چنین خدایی باشم و مدام در خلوت، با او صحبت کنم و عشقبازی کنم. نمی فهمم چه مدتی است مشغول خواندن و حرف زدن با خدا هستم. مادر، دست روی شانه ام گذاشته و می گوید:
= نزدیک اذان است نرگس جان. بیا سحری بخور.
🔹اصلا نفهمیدم مادر کی بلند شد و رفت و کی آمد و .. مفاتیح را می بندم. اشک هایم را پاک می کنم و پشت سر مادر، به آشپزخانه می روم. سفره انداخته شده، مادر دو دیس غذا آماده کرده. فرزانه خواب آلود، یکی را به اتاق پدر می برد و از پایین پله ها، خیلی مستاصل، احمد را صدا می زند:
" احمد، جان من خودت بیا؛ این همه پله رو بالا نیام. خوابم می یاد. احمد..
🔸با دیدنش خوشحال شده و به اتاق پذیرایی می رود تا مشغول خوردن سحری با دخترخاله ها شود. من هم بعد از اینکه آبی به صورتم می زنم، به جمعشان می پیوندم.
سحری خوردن، آن هم با دختر خاله های خوابالو، صفای خاص خودش را دارد. لابه لای خوردن چشمانشان را می بندند. سرهایشان به زور روی گردنشان ایستاده و مدام چپ و راست می شوند. یکی شان حتی حال ندارد کمرش را محکم نگهدارد، وزنش را روی یک دستش تکیه داده است. پریناز نصف غذایش را که می خورد، می خواهد بلند شود که دستش را می گیرم:
- بشین بخور پرینازجان. آبم بخور. روزا بلنده اذیت می شی ها
^ خوابم می یاد آخه نرگس
- حالا پنج دقیقه اون ورتر.. بخور.. بخور داره اذون می شه ها
🔻مهناز سحری اش را خورده و گوشه ای چمباتمه زده. شهناز با غذایش بازی می کند.
- بخور شهناز جان. الان اذون می شه ها
: برای چی بخورم نرگس. من که نمی خام روزه بگیرم.
و می زند زیر گریه. قاشق را رها می کنم و خودم را به او می رسانم:
- عزیزمم. درست می شه. خودتو اذیت نکن.. درست می شه
🔹این کلمات و جملات را به او می گفتم اما مگر می شود کسی را که شاهد دعوای شدید پدر و مادرش بوده، آن هم نه یک بار و دوبار، با این کلمات آرام کرد.
@salamfereshte