خاطره ی داداش ابراهیم❤️🌹 پارت اول1⃣ {پای آسیب دیده} ابراهیم و دوستانش نشسته بودند و مرد جوان از خاطراتش با ابراهیم گفت.وسط تعریف ها خواست تا نحوه ی آشنایی با ابراهیم را بگوید.همین که گفت:((آشنایی ما بر می گردد به مسابقات نیمه نهایی کشتی باشگاه ها در وزن 74 کیلو گرم...))ابراهیم. پرید وسط حرفش و نگذاشت صحبتش را ادامه دهد.چند بار مرد جوان خواست تا آن را بگوید،اما ابراهیم احازه نداد.روز بعد یکی از دوستان ابراهیم،آن جوان را دید و از او خواست جریان آشنایی اش با ابراهیم را برایش بگوید. جوان نفس عمیقی کشید و گفت:((آن سال در مسابقه ی نیمه نهایی حریف ابراهیم شدم.)) پای من در مسابقه های قبلی آسیب دیده بود و نمی توانستم خوب کشتی بگیرم.بعد از رفتن رو تشک به ابراهیم گفتم:((رفیق،پای من آسیب دیده،لطفا هوایم را داشته باش.))او هم لبخندی زد و گفت:((چشم داداش.حتما.)) مسابقه شروع شد.با اینکه می دانستم تخصص او در اجرای فن روی پاست،اما اصلا به پای من نزدیک نشد.از اینها گذشت جدی هم مبازره نکرد،اما من با نامردی او را روی تشک خاک کردم. امید وارم لذت برده باشید💟