-🌷🕊-
ساعت دو نیمه شب بود
من و چند جوان دیگر با ابراهیم
روی پله های مسجد نشسته بودیم.
ابراهیم یکباره از چا پرید و به سمت
ابتدای خیابان مجاور رفت نشست و
دستش را توی جوی آب کرد
و چیزی را در آورد.
با تعجب از او پرسیدم که چه شده؟
گفت یک پیت حلبی توی جوی افتاده بود
و همین طور که در جوی حرکت می کرد
سر و صدا ایجاد می کرد
ممکن بود صدایش همسایه هایی که
خواب هستند را اذیت کند.
#شـهـیـدابـراهـیـمهـادی#برشیازکتابسلامبرابراهیم۲
🕊 •.