روزى در باغ،
مرغى را به سيخ كشيدم،
كباب كردم و بر سر سفره آوردم.
اصولا در اين جور كارها
زياد وقت مىگذاشتم،
و به اصطلاح؛ اهل عيش و
بزم مباح بوديم.
در حالى كه از كار خودم
بسيار راضى و خشنود بودم،
ناگهان شيخ فرمود:
پول دادى مرغ گرفتی؛
عمر مىدهى چه مىگيرى؟!
و آن جمله بر ديوار غفلت روحم
كوفته شد...
_ استادعلیصفائیحائری
#تلنگر |
#سخن_بزرگان