‌ روزى در باغ، مرغى را به سيخ كشيدم، كباب كردم و بر سر سفره آوردم. اصولا در اين جور كارها زياد وقت مى‌گذاشتم، و به اصطلاح؛ اهل عيش و بزم مباح بوديم. در حالى كه از كار خودم بسيار راضى و خشنود بودم، ناگهان شيخ فرمود: پول دادى مرغ گرفتی؛ عمر مى‌دهى چه مى‌گيرى؟! و آن جمله بر ديوار غفلت روحم كوفته شد... _ استاد‌علی‌صفائی‌حائری |