🍃🌸🍃 🌹 🇮🇷 🇮🇷🌹 روایتی از زندگی ۴۰ساله همسر گرامی سرلشکر شهید حاج حسین همدانی ◀️ قسمت ۱۵۳م؛ امین از خشک.شویی رسید. او هم مثل زهرا و سارا چشمش سرخ و پلک‌هایش باد کرده بود. اما او چرا؟ نگاهی به چهره گرفته و صورت خیس زهرا انداخت و با بغض گفت: "حاج‌آقا که نرفته؟!" زهرا بی‌حوصله جواب داد: :نه هنوز" و پرسید: "گریه کردی امین؟!" امین که از سکوت سرد خانه فهمیده بود چه گذشته پاسخ داد: "رفتم از خشک‌شویی عباس‌آقا لباس بگیرم. عباس‌آقا منو که دید، گریه‌اش گرفت. پرسیدم: چی شده؟! گفت: حاج‌آقا همدانی اومد اینجا ازم حلالیت خواست." امین به اینجا که رسید بغضش ترکید و گفت: "حاج‌آقا داره می‌ره حلب برای هدایت عملیات" برای اینکه تلخی وداع را کم کنم زورکی خندیدم و گفتم: "به حاج‌آقا بگم که عملیات رو لو دادی امین‌آقا؟!" دل و دماغ پاسخ نداشت. ساعت ۶ عصر شد حسین ساکش را برداشت دستانش را دور گردن زهرا و سارا حلقه کرد و چسباند به سینه‌اش دخترها بغض کردند و قرآن بالای سرش گرفتند. قرآن را بوسید. خداحافظی کرد و رفت توی حیاط دوباره برگشت باز خداحافظی کرد و مکثی نگاهش روی انگشتری سرخی که داشت متوقف شد برای بار سوم رفت توی اتاقش حلقه انگشتری را که سال‌های سال توی دستش داشت و جز برای وضو در نمی‌آورد، در آورد. دخترها جلوی در معطل و منتظر بودند. اما من تا اتاق دنبالش کردم. عقیق را قبل از اینکه مقابل آینه بگذارد، به چشمانش کشید و بوسید. عقیق سرخی که یادگار محمود شهبازی بود. حسین می‌گفت: "محمود قبل از شهادتش این انگشتری را به من داد. نمی‌خواست هیچ چیزی از این دنیا را با خود داشته باشد." از کنج اتاق نگاهش می‌کردم. وقتی انگشتری را کنار آینه گذاشت یک آن سرم گیج رفت به صورت پرنورش که توی آینه بود خیره شدم تا حالم خوب شد پشت سرش تا آستانه در آمدم اما پایم روی زمین نبود. برای بار سوم خداحافظی کرد سارا یک کاسه آب آماده کرده بود که پشت سرش بریزد گفتم: "نریز دخترم!" مثل مادران و همسرانی که در سالهای جنگ فرزند یا شوهران‌شان را بدرقه می‌کردند، همراهی‌اش کردیم دست تکان داد و رفت. از بلند گوی مسجد انصارالحسین صدای بلند اذان می‌آمد. دست زهرا و سارا را گرفتم و برگشتم نماز مغرب و عشا را روی سجاده‌ای حسین که از دمشق آورده بود خواندم سجاده‌ای که بوی اشک‌های حسین را می‌داد. زهرا شام درست کرد بی‌میل بودم وهب و مهدی هم رسیدند و جای خالی بابا را دیدند رفته بود اما خانه پر از او بود به هرجا نگاه می‌کردم می‌دیدمش و صدایش را می‌شنیدم که می‌گفت: "سالار شدی برای این روزها" گفته بود دوسه روزه برمی‌گردم اما حالا برای او و من همه پرده‌ها کنار رفته و می‌دانستم که سال‌هاست منتظر رسیدن همین دوسه روز بوده است. از همان روز که می‌گفت: "همه‌ی کار من به زینب حسین (ع)، گره خورده تا من امتحانی حسینی بدهم و تو امتحانی زینبی" از همان روز که خواب دید از یک معبر تنگ و تاریک به سختی می‌گذرد و به یک کانون نور می‌رسد. 🔗 ادامه دارد ... 🔸🌺🔸 -------------- 📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی 📖 @salonemotalee