🍃🌸 🇮🇷 🌸🍃
🇮🇷
#وقتی_مهتاب_گم_شد 🇮🇷
◀️ قسمت ۱۴۵م
قسمت قبل؛
https://eitaa.com/salonemotalee/12365
📒 فصل یازدهم
🔶🔸فرار از هیاهوی نام و عنوان ۵.
بهرام با اینکه به هم ریخته و ناراحت بود گفت:
"این کار ربطی به جانبازی من ندارد. من مقصرم یک کلام."
مسئول پاسگاه عصبی شد
گفت: "ما میخواستیم به حسب وظیفه کاری برایت انجام دهیم. حالا که نمیخواهی تشریف ببر به زندان!"
من هم بهرام را سرزنش کردم:
"این چهجور جواب دادن بود!؟ تو که عمدی نزدیش؟"
گفت: من خون بهناحقی را ریختهام. پس پیش خدا مسئولم."
همانجا به دستش دستبند زدند و بردندش به یک سلول اجتماعی که با زورگیرها و قاچاقچیها و معتادها هم بند شد
بهرام مسئول توزیع لشکر بود
باید کاری میکردیم
با چند نفر از جمله حاجعلاء و حاجآقا مختاران که ریشسفید و معتمد بچههای جبهه بود برای رضایت آستین بالا زدیم
بهرام قبل از ما شنیده بود که مرد عرب نُه دختر دارد
همین عذاب وجدانش را بیشتر کرده بود
وقتی برای اولین بار به خانه مقتول رفتیم به بچهها گفتم؛ برای خودمان یک راه در رو پیدا کنیم
هنگام ورود به در و دیوار خانه نگاه میکردم
به این فکر بودم که اگر آنها با قبیله و عشیرهشان با ما برخورد کردند، چطور فرار کنیم!؟
اما ماجرا این گونه نبود
آنها با نجابت و برخورد صمیمانه ما را شرمنده کردند
داخل اتاق پر بود از پیرمردهای عرب که برای مذاکره آمده بودند
چند روز بعد دوباره برای گفتگو با معتمدان و اقوام مرد عرب رفتیم
بزرگشان گفت: "در عشیره ما رسم است که اگر کسی سرپرست خانوادهای را به طور غیرعمد بکشد، باید از آن خانواده زن بگیرد. این اولین درخواست ماست. درخواست دوم ما دیه آن مرحوم است"
برگشتیم در حالی که از خنده رودهبر شده بودم
به ملاقات بهرام رفتم
و سر به سرش گذاشتم:
"خوبه والا!! زدی بابا رو کشتی زن هم بهت میدهند. کاش من هم مثل تو قاتل میشدم."
فکر میکردم با این حرفها به بهرام روحیه میدهم
اما او آنقدر در خودش بود که تمام شوخیهای مرا نشنیده گرفت
برای جلسه سوم به منزل متوفی رفتیم
نُه دختر قدونیمقد یک طرف نشسته بودند و بزرگان طایفه یک طرف دیگر
ما هم مقابلشان نشستیم
برایمان در استکانهای کوچک قهوه آوردند بیشترمان نخوردیم
باز هم توهم برمان داشته بود
فکر می کردیم شاید داخل قهوه سم ریخته باشند
خیلی بهشان برخورد و یک کلام گفتند اصلاً رضایت نمیدهیم
برخورد بد ما را حاجیمختاران جبران کرد
بزرگیاش را نشان داد و سند شخصی خانهاش را از همدان آورد و گرو گذاشت
بعد از دو ماه حبس بهرام موقتاً آزاد شد
تا رسیدن به مرحله آغاز عملیات، کار ما هر روز آموزش بود و آموزش
البته مثل همیشه خالی از سرگرمی هم نبود
یک روز سه گروهان را به خط کردیم و به تپههای پشت پادگان بردیم و روش دور زدن احاطهای را تمرین کردیم
در این اثنا یک گروه قاطر روی تپهها ایستاده بودند
به بچهها گفتم؛ فکر کنید آنها دشمناند! بروید دورشان بزنید و از آنها اسیر بگیرید
بچهها قاطرها را دستکم گرفتند
دورشان زدند
اما دریغ از گرفتن حتی یک قاطر
قاطرها لگد میزدند و بچهها فرار می کردند و ما ریسه میرفتیم
🔗 ادامه دارد ...
قسمت بعد؛
https://eitaa.com/salonemotalee/12461
🔸🌺🔸--------------
📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee